مولای من سلام ...
بارها و بارها از آن خیابانها گذشتهام اما نمیدانم چرا امشب، دوباره دلم به یاد تمام آن شبها و روزهای درد و اضطراب و غم، لرزید! یادم هست یکی دو سال قبل در پیام به بنده خدایی گفته بودم، واقعا این دنیا، آنقدرها که فکرش را میکنی به من خوش نگذشته که بخواهم برای عیش و نوش بیشتر، کسی را با خودم همراه کنم! امشب که در تاریکی خیابان همان مسیر را آمدم، به یاد روزهایی افتادم که آفتاب نزده باید خودم را میرساندم بیمارستان ... و چه کس میداند که بر من چه گذشت؟
آقاجان ...
من نفهمیدم که چرا باید آن دل که به سرای رضا پناهنده بود، بشکند! شکایتی ندارم اما حکمتش را نفهمیدم. حکمتش هیچ، حالا راه کجاست؟ به کدام سرا باید اعتماد کرد؟ به کدام صورت و سیرت و طینت میشود امان برد. کدام دامن است که این سرآسیمگی را به زانو بگیرد؟ با همین شکایتها هم قرآن باز کردم و فرمود کار به اندازه است ... وَأَنزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً بِقَدَرٍ فَأَسْكَنَّاهُ فِي الْأَرْضِ! اندازه همین است. قدر همین بوده. چشم ... لااقل صبر را به اندازه قدر، بسط دهید.
جمعه ششصد و هشتاد و شش است مقارن با نوزدهم بهمن ماه. هزار و چهارصد و سه. دلم نجف میخواهد اما حیا دارم از طلب. شرم دارم از حضور و خوف دارم از قدم برداشتن.