مولای من سلام ...
انگار بیتاب بودم که جمعه آغاز شود و در دقیقه صفر هجدهم آبان مقارن با جمعه ششصد و هشتاد و چهار این سطرها را مینویسم!
چه دشوار است انسان شدن
چه دشوار است انسان شدن
چه دشوار است انسان شدن
چه دشوار است انسان شدن
چه دشوار است انسان شدن
چه دشوار است انسان شدن
هرچه راه طی میکنی باز هست. هرچه میشویی باز به تمام آلایشها نمیرسد. انگار اهلی شدن اسبی رمنده را به خودش وانهاده باشند! بیسوار و بینگار؛ چه باید این ذات طغیانگر را به اهلیت مشتاق کند؟ همه اینها به کنار؛ چه بر سر میآورد این تردید. تاختن به سوی افقی مستور و دلبستن به خبری دور. ترسم این جمعهها به هزار برسد و راه به مقصد سزاوار نرسد.
مدد فرمایید کسی را نیازارم
مدد فرمایید آنان که آزردهام را راضی کنم
مدد فرمایید آنان که آزردهام و نمیدانم در خود به رحم آیند
مدد فرمایید از اثر و ثمر من آزاری به جهان وارد نشود
آنچنان که انگار نسیم خنکی آمد و عبور نکرد. نه مزاحم برگی شوم نه صدای رعدی. میخواهم آرامی را بر هم نزنم و شاید این باشد راه آرام گرفتن.