۶۷۴
میپنداشتم که از جان گذشتن، دشوارترین است و فهمیدم آبرو را از جان گرانتر میخرند. بعد میپنداشتم گذشتن از آبرو دشوارترین است و میبینم گذشتن از «دوستداشتهشدن» از آبرو هم دشوارتر است. چه باید میکردم؟ در حل مسالهای که هیچ راهِ درستی ندارد، انتخاب چه معنایی خواهد داشت؟
مولای من سلام ...
طرد و ترکِ من عبادت است و استنکاف و پرهیز از من، اسباب تعالی. انگار که وظیفه جمره بر من محول شده و ثواب رمیْ مقدر شده برای این و آن. زبان بستن در مِهر بر من، چون روزه صواب است و به زبان بیگانگان صحبت کردن چون ذکر مستحب. به جبران دشمنی با کدام خداوندگار این روزگار روزی شده است؟ هرچه نامم بیشتر دست به دست میشود جانم تنهاتر میشود.
آقا ...
به تاوان کدام عصیان؟ عصیانِ باور؟ ایمانِ سادهدلانه نوجوانی؟ نمیفهمم آقا ... نمیفهمم ... فقط تا دلتان بخواهد خستهام. از چیزی خستهام که لفظ ندارد. به قدری خستهام که کلمه ندارد. صدای من که شنوا ندارد؛ به حرمت این کتابت مدید در ششصد و هفتاد و چهارمین جمعه، شما بفرمایید که چه میکنید؟ تنِ خستهتان را به کدام دستِ مهربان میسپارید؟ توهم کنم که تنی نیست؟ توهم کنم تنی هست و دستی هست؟ توهم کنم که تنی هست و دستی نیست؟ توهم کنم که مخاطبی نیست و سالها مشغول خودگویی هستم؟ شما بفرمایید حالا که بازار توهم گرم است؛ چه توهم کنم؟