مولای من سلام ...
عجب میگذرد! ششصد و پنجاه و ششمین جمعه بود. هفتم بود. اردیبهشت بود. عجب میگذرد ... چه بسیار کار دارم با «خود». چه بسیار «به عمل» آوردن را بدهکارم به خود. چه شتابان میگذرد و گویی اعداد به سادگی از یکان به دهگان رفتهاند. ده سال، بیست سال، سی سال، چهل سال ... مرگ چه سفری است که برای توشه برداشتنش نیاز به اینهمه تدارک داریم؟
آقای من ...
ماه در آسمان کامل بود در آن شب که شبِ من بود. فال نیک گرفتم بر مهتابی بودن سالی که پیشِ رو است، گرچه آسمان را تاریکی شب فرا گرفته. چه خوب است که در غیب نشستهاید. حیف بود در این بازار زغال فروشها، دوده عرفیشدگی بر قامتتان بنشیند. آنگاه دیگر نمیشد سالها و سالها برایتان نامه نوشت.
لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در جمعه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 23:56
|