مولای من سلام ...
آخرین جمعه از سال دو به سرآمد. مقارن با چهارم رمضان و هفته ششصد و پنجاهم از سپری شدن مسیر. برگها را بیشتر تماشا میکنم، شاخهها عجیب نوازش کردنی هستند و آب را میشود قبل از هر جرعه نوشیدن، با حوصله بوسید. غذاها بوییدنی هستند و با چای سرگرم معاشقهای طولانی میشوم لب در لب. بجز انسانها، رابطهام با بقیه اجزاء عالم خوب است. کیسه خاک را خالی کردم و با مشت هم میزدم تا جانِ گلدانها را تازه کنم، زیرلب میگفتم یاخاک ... من چقدر با تو انس دارم و چقدر شاخه و دانه در تو به ودیعه نهادهام؛ رفیق با مرامی باش برای آن روز که مرا به تو میسپارند و مهربانی کن.
حضرتِ سکوت ...
در من بغضی است که نه میشکند نه میگذرد. پناهندهام...
لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۲ساعت 23:47
|