مولای من سلام
اولین جمعه از خزان است. هفته پانصد و سی و سوم.
راز به بلندا رسیدن این نامهها شاید، غیبت جنابتان است. شاید غیبت ِمخاطب است که به من متکلم این مجال را داده که حضور مستمری داشته باشم چنان که بیش از یک دهه بتوانم بنویسم و بجوشم. به بیان دیگر، یا باید مخاطب غایب شود، که متکلم استمرار یابد یا متکلم غایب شود که یکسره مخاطب از زبانش جاری شود و به این معنا قدردان این غیبتم. من نیاز داشتم کسی را منظور داشته باشم برای ابرازی که در درونم مبتلا به غربت بود. شاید این همان نیازی است که جناب جد اعلی، علی بن ابی طالب در قعر چاه میجست
آقاجان
امروز از محضرتان تنها یک سوال دارم. در نگاه جنابتان، فرمانده کل باتومهایی که بر سر مردمان کوبیده میشود، فرمانده کل گلولههایی که به سوی جمعیت نشانه میرود، فرمانده کل تمام دروغها، نیرنگها، تزویرها؛ چه صفتی دارد؟ چه عاقبتی دارد؟ مساله دیگر سرباز مباشر، یا مامور غافل بودن نیست بلکه مشخصاً همان وصف «فرمانده کل» که بر خویش پسندیدهاند برایم سوال است. یعنی میشود کسی عمری مدعی توسل به شما باشد و با چنین عاقبتی عمر را به پیری برساند؟ اگر این توسلها و تلبسها به ظواهر دین نجات بخش نیست، پس باید امید نجات از چه داشت!؟ و اگر اینان نجات یافتهاند، این فسق آشکار و تجاهر به ظلم را باید چگونه توجیه کرد؟