مولای من سلام
جمعه پانصد و بیست و پنجم، واپسین جمعه از ذیالحجه، مقارن با هفتم مرداد سال یک. در هفتهای که گذشت چشیدم که عقل، میل قلب را به زبان استدلال بیان میکند برای تحصیل اقناع از این و آن. پس در نهایت عقل نیز در خدمت ارادهای است که از آن خودش نیست چنانکه چشم و گوش و زبان و دیگر جوارح نیز در خدمت ارادهای هستند. پس اگر جلای ِقلب نباشد، تجهیز عقل صرفاً شمشیر به زنگی مست دادن است اما جلای قلب چطور است؟ مگر همین که عرض میکنم «فهم» حاصل شد کار عقل نیست؟ یعنی عقل به خودزنی مشغول است؟ یا باید گفت آنچه به نام قلب میشناسیم نامی از مراتب عقل است و آنچه به زبان استدلال دیگران را به تبعیت از خود میخواند نیز نام مرتبهای دیگر. در واقع یک گوهری داریم به نامی که نمیدانم چیست و در دامنه این گوهر، پراکندگی و تحصیل منافع است اما در قله، آدمی در پی تحمیل خودش بر هستی نیست بلکه گشوده است برای تماشای هستی چنانی که هست.
آقاجانم ...
فهم ِکم ِ مرا به رحم ِوسیع خودتان هدایت و ترمیم فرمایید