مولای من سلام
بعد از روزهای متمادی فکر کردن به جمعبندی رسیدهام. تصمیم دارم تحفه یافته در قرنطینه را مفت نبازم. ترس از آینده را بهانهای برای پیش فروش عمر نکنم. آن ربّی که تا کنون از گردنههای هولناک عبور داده و در انزوای زیرزمین، سفرهام را رنگین کرده در روزهای پس از این نیز دستگیر است. آن ربی که در روزهای آسایش و اقتدار، ویران و عاجزم کرده و در چند دقیقه حدفاصل تاج تا قعر را کشاندتم، مقدِّر است.
آقای من
فرموده است قُلْ لَا أَمْلِكُ لِنَفْسِي نَفْعًا وَلَا ضَرًّا إِلَّا مَا شَاءَ اللَّهُ و لذا بنا دارم چنان که تمام جانم میل دارد و کشش؛ اصل را بر همین بگذارم که مسیر من، خواندن و نوشتن و آموختن و یاد دادن است. دیگرچیزها به قدر موافقت با این قاعده اصلی پذیرفتنی است و در تعارض، از آنها فاصله خواهم گرفت.
جناب جان
هر وقت «من» میگویم دلم میلرزد که گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی. آنچه عرض داشتم، وسع فهم من بود. از بد ماجرا، همتم از عمل به فهم خودم هم عاجز است دیگر چه رسد به آنچه فهم نکردهام. دستگیری کنید از وسوسهها به سربلندی بگذرم و آنان که باید دلشان اقبال کند را راضی و آنها که صلاحمان در ادبار از یکدیگر است گریزان فرمایید. جایتان خالیتر از آن است که به کلمه توانم گفت. امروز چهارصد و نودمین هفته به قرار پنجم آذر از سال صفر سپری شد