439
مولای من سلام ...
احوال آنقدر عجیب است که در باور نمیگنجد. نه ازآن جهت که هرگز چنین تجربه ای درصفحات تاریخ نبوده بلکه از این جهت که چگونه میتوان یک تاریخ را دوبار زندگی کرد. همه چیز را از نو با تمام جورها و خبطها، گویی تمام محصلان در روزهای مدرسه تاریخ گذشتگان میخواندند و از قضا ما در مدرسه تاریخ آیندگان را خواندهایم. روا بدارید که این پرسش در ذهن هر بندهای باقی باشد از جنابتان که دست هدایتگر شما دراین ظلمات کجاست؟ آن فانوس که باید برفروزد کجاست؟
پاسخ به ظاهر ساده است. اینکه هر عالمی، هر مهذبی، هر مبادی به آداب تزکیه و مودب به مکتبی برای خودش اصالتی قائل نباشد و بگوید این علم که بر زبان من جاری است، لفظش منتسب به من است و گوهرش از چشمه ولی زمانه است. اما تالی این مقدمه مهیب است. همین روزگار که داریم سرانجام چنین نگاهی است که یقین دارند اقوال و افکارشان منتسب به شماست. اگر اساساً اولیای الهی میتوانند در خارج از دسترس خلق، هادی باشند، حکمت فراخواندن پیامبران به ایمان چیست؟ جناب مصطفی نیز در حرا به هدایت باطنی میپرداخت. نمیشد آقاجان؟
و اگر تجلی ولی در زمانه ضرورت دارد، این تهی دستیمان دربرابر جنابتان را چه کنیم؟ جهل صادقانهام را اگر عفو کنید، خرده ندارم برکسی که تجربه فردی از عنایتی ندارد و مردد است در این حکایت. میشود همه چیز را موکول به خامی و کالی خلایق کرد که این ماییم که درغیبتیم و ولی زمان در ظهور است – چنانکه من پیشتر نوشتهام بارها – اما جانا، ما بیماران نابینا محتاج طبیبیم. نحن ابناء الدلیل. این انبوهی فساد و فقر و تبعض و جور و بیصداقتی و منخواهی و خویشفرمایی و خودحقپنداری به نام هر آیینی که عرضه شود، خلق بر انکار مجازند. حق به مسلخ میرود و انسان مسخ میشود اگر به این احوال بگوید «حق». و اینجا برای من که مسالهام «انسان ِکامل» است پرسشی سترگ و مردافکن باقی میماند که به یک کلمه خلاصه خواهد شد: «کجایی»
آقای من ...
روا بدار که نگویم اگر نیستید از سر نااهلی ماست. ما چون نا اهلیم، محتاج شماییم. مسئولیت غیبت را نمیشود بر گرده خلق گذاشت که خلق به سبب همان کاستیها که منتهی به غیبت است،محتاج ظهورند. جمعه چهارصد و سی و نهم به اتمام رسید به تاریخ سوم اردیبهشت سال صفر. اهتمام به مراقبه، کفایت نداشت اما غفلت نکردم. توانم نرسید به بیشتر و بیشتر تلاش میکنم