مولای من سلام
جمعه، دهم آذرماه یکهزار و سیصد و نود و یک در چیزی میان خواب و بیداری؛ در گاهی که پرده اتاق گاهی روی ماه را میپوشاند و گاهی کنار میرفت؛ در شبی از هزاران شبی که تا صبح در تنهایی به خود میپیچیدم، در آن شبی که نخستین شبی بود که خواب بر من بخل میورزید و دمی چشمم گرم میشد و باز میپریدم و نه آخرین شبی از این سلسله تلخ، ناگاه ندانم کسی در من یا بیرون از من گفت بنویس و این چنین و چنان بنویس و داستان جمعه نویسی آغاز شد تا امروز که نخستین جمعه از سال نهم است
آقاجان
سفر به سوی شما نه از آن روز؛ که سالهای دورتری آغاز شد. شاید قریب هفده سال قبل از آن. از یک روز پاییزی. از یک روز ناگفتنی. حالا نُه سال، خیلی ساده شده است یک عدد. اما خداداند و شما که ولیّ او هستید، چه گذشت این نه سال. این سه هزار و چند روزی که از آذرماه نود و یک گذشته است مانند پیاده پیمایی بر سنگهای گداخته است. هر قدم امید دارم که سنگ بعدی خنک باشد تا دمی آرام بگیرم.
و اکنون در چهاردهم آذرماه نود و نه، در چهارصد و نوزدهمین منزل، مقرّم بر کال ماندگی و نارسیدگی. امروز در این میاندیشیدم که اگر جان ِکسی در خباثت فرو رود دیگر نجاتی ندارد. خباثت، وصف شاکله است و چیزی که شاکلهاش در خبث فرو رود حتی علم را نیز به سوی شر مصادره خواهد کرد. شاید این است مفهوم خلود در دوزخ. جناب ِجان، پناهنده شماییم.