مولای من سلام
مرگ است که زندگی را معنا میکند. اصلا مرگ نه یک نقطه در منتهای زندگی بلکه خود ِزندگی است. مرگ نه یک ایستگاه بلکه یک مسیر است. مسیری که از بدو تولد آغاز شده و نرم نرمک سپری میشود. چه بسا ما از آنجایی که خود ایستادهایم چیزی را زندگی نامیدهایم که مرگ است و چیزی را مرگ میپنداریم که زندگی است.
یا حضرت راه
اگر زندگی یک حقیقت ابدی باشد که میان آن، لکهای مرگ افتاده باشد چه؟ آنطور که ما مشغول زندگی بودیم اما برای کمال یافتن نیاز بود که مدتی را در مقبرهای سپری کنیم. پس یک به یک نوبت گور میرسید. گوری چنان تاریک که نه از پیش آن خبر داریم و نه از پس آن. گوری چنان عمیق که نه گذشته مان را میتوانیم ببینیم و نه آیندهمان. گوری که مسیر ورود به آن، رحم ِزنی است که آن را مادر نامیدند. پس چون مُردیم، آنانکه پیش از ما مرده بودند برایمان جشن گرفتند که آمد. همینان وقتی که به زندگی برگردیم اگر مانده باشند دلتنگی پیشه میکنند و فغان دارند که مُرد. بی خبر که دنیا، مقبره مردگان است. ما در اینجا چنان مردهایم که اگر بپرسند پیش از رحم مادر کجا بودی ندانیم. اگر بپرسند پس از دنیا کجایی ندانیم. ته ِحفره ظلمت و قعر بی خبری
جناب نور
اگر داستان زیستن اینگونه باشد تکلیف چیست؟ آنوقت عذاب قبر چیزی نیست که منتظر ما باشد بلکه چیزی است که امروز در آنیم. همین رنج تعلقها، شکستها، گسستها، معاشرت با نااهل و نافهم و ناباب، زیستن تحت سلطه جهّال و دجال. چه کلاهی سر خلایق رفته اگر عمری به تزئین گور خود مشغول باشند. گاهی تمثیل دارم برای خودم که مانند گنججویی که نقشه گنج به قعر چاه دلالت کرده، ناگزیریم که در این چاه فرو رویم. اما برای چه؟ برای سکنا گزیدن؟ یا برای توشه برچیدن و بازگشتن؟
یا امان
همه مسیر تفکر دگرگون میشود اگر انسان را ابدی ندانیم. شما شاهدید و چه بسا شما سائق هستید بر اینکه در خواندن اندیشه عالمان و متفکران، شرق و غرب و خوب و بد ندارم. هرکه اندیشیده، حاصل اندیشهاش را به قدر طاقتم خواندهام و میخوانم. اما گاه میبینم همه بنا، بر مبنای فانی بودن انسان چیده شده. فرض که از منظر بیرون دینی بنگریم (همین تعبیر اگرچه کَج است) فرض کنیم که مرددیم میان انسان فانی و انسان ابدی. ما که برای ابدی نبودن آدمی برهان نداریم. نهایت این است که برای ابدی بودنش هم برهان نداشته باشیم. پس می شود شک. می شود انتخاب میان دو گزینه بلاترجیح. میشود قرعه یا چه بسا قمار. این قماری است که هر متفکری باید به آن تن بدهد. و من ابدیت را برگزیدم.
آقاجانم
ما معنا نمیشویم مگر در وقت مرگ. هرکس همانی است که در آن مرگ را ملاقات میکند. چه بسا فاسقی که در زهد مرگ را ببیند. چه بسا زاهدی که در فسق مرگ را ببیند. اینجاست که جد اعلی، جناب علی، روحی فداه در ملاقات مرگ میگوید فُزتُ! یعنی حالا شد. نفس راحت از رستگاری را در هیچ مرحله از زندگی نمیشود کشید. آقای ِمن، آقای ِمن، آقای ِمن ... مدد مدد مدد ... که در بهترین ِخود، موعد رفتنمان برسد
یازدهم مهرماه نود و نه مقارن با جمعه چهارصد و دهم این سطرها مشق شد. به یادگار از هفتهای که تمامش را در اعماق مرگ میاندیشیدم.