مولای من سلام
جمعه چهارصد و یکم ختم به قربان گردید، مقارن با دهم مردادماه نود و نه. حرف کم نیست اما آنچه که بتوان در مواجهه با انسان کامل گفت، چیست؟ آقاجانم، این روزها فکر میکنم ما تمام واژگان بزرگ عالم را به قدر مختصر خود تقلیل داده ایم
وقتی میگوییم کار، چیزی است در خور مزد
وقتی میگوییم علم، تقلایی است در تسلط به ابزارها
وقتی میگوییم تفکر، بافتههایی است در توسعه سفره
وقتی میگوییم تعالی، توفیر چندانی ندارد با موفقیت
وقتی میگوییم تحصیل، حرکتی است منتهی به جواز کسب
وقتی میگوییم زندگی، تکرار تجربیات دیگران است، با کمی من!
وقتی میگوییم تخصص، یعنی قناعت به بریده ای از دانش بجای جویایی کل
وقتی میگوییم آکادمی، یعنی یک فرم ثابت از تکرار دیگری به عنوان سمبل بدون ادغام فردیت
وقتی میگوییم فلسفه، یعنی یک بازی پیچیده با مفاهیم و منتزع از میدان زندگی
وقتی میگوییم مدرسه، یعنی یک کارخانه آجرسازی که خشتهایش نفس میکشند
وقتی میگوییم طبیب، یعنی مکانیک اندام بشری بدون تسلط به هستی ِبشر
وقتی میگوییم حقوقدان، بلدچی مرزهای دستور است برای نشان دادن راه سرپیچیهای مجاز
و میتوان این فهرست را ادامه داد و ادامه داد. مصیبت این است که واژگان برایمان بی ترجمه نیستند و هرگز فکر نمی کنیم که معنای تفکر، اندیشه، علم یا زندگی را نمی دانیم. بلکه در کنار همه این واژگان، یک بلدم نهفته است اما دریغ از بلد
حضرت جان
منتظر شما یک خصیصه ذاتی دارد که اگر نداشته باشد، انتظار لاف و ادایی بیش نیست. منتظر باید به آنچه هست قانع نباشد. باید چیز بزرگی کم داشته باشد. باید گمشده داشته باشد. از فقدانی رنج بکشد که جز شما بر دردش تسکینی نباشد. منتظر باید سوالات بی پاسخ داشته باشد. آنکس که تلمبار جواب است، چه کار با شما دارد؟ منتظر باید بیمولا باشد. آنکه مولای خود را در این و آن یافته، کجا آواره شماست؟ آنکس که درد ندارد، انتظار طبیب به چه کارش خواهد آمد؟
یا امان
جهان تو را کم دارد ...