مولای من سلام ...
روزگاری غریبی است جناب ِجان. از میان تلّ صورتهای ماسک زده و ماسک نزده، لبخند را نایاب چون طلا در میان انبوه ریگ باید جستجو کرد. حالا همه در ویران شدگی این سرزمین متفق القول هستند و اختلاف در ویرانگر است. این سو میگویند آن سو مقصر است و آن سو میگویند این سو. مانند اعراب جاهلیت که طایفه ای کمر به قتل نبی بسته بودند تا هر مرد از هر طایفه شمشیری بزند و معلوم نباشد که خون گردن کیست؛ از بس این تن ِوطن زخم دارد که معلوم نیست کدام شمشیر کارگر افتاده و تلخ تر اینکه، مردم بر دین ملوک خویشند.
حضرت مرهم
احوال درونم اما بهتر از احوال بیرون نیست. گویی در من نیز لبخند نایاب شده است. همان انزوایی که بیرونمان را ویران کرده در درون نیز چون خوره میخورد و میرود. جنابتان آگاهید که سالها در چه مشقتی سپری شده و شاید بعد از عمری میشد مجال تغییری فراهم آید که اینطور در محبس افتادیم. دوست دارم بیشتر برایتان بنویسم اما الحق، انبساطی برای گفتن نیست و به قول خواجه شیراز؛ کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
یا طبیب
جمعه سیصد و نود و هشت مقارن با بیستم تیرماه نود و نه سپری شد. دست نوازی بر سر مردمان سرزمینم مرحمت فرما. دستی آگاهی بخش تا بدانند، نه آنچنان که میپندارند بر حقند، نه آنقدر که وهم دارند هنر نزد ایشان است و بس، نه چنان که مفتون شدهاند تمدنی غنی به فریادشان خواهد رسید. مادامی که نفهمیم کم داریم، در مقام رفع کمبودها برنخواهیم آمد. دست مرحمت شما مرهم است ...