مولای من سلام ...
سیصد و هفتادمین جمعه مقارن است با نخستین جمعه زمستان نود و هشت. هفتهای که گذشت به ازدحام و مشغله سپری شد اما سر به کار بود و دل به یار. پذیرفتهام که این ازدحام، مشق شب من است. پسندیدهاید که اینچنین باشد و خداکند ماحصل تقالاها و تلاشها آن باشد که زحمتی از زحمتهای مردم کم شود و زخمی کمتر نمکین شود و خبطی به صواب بدل شود.
آقای من
آذرماه، تکانم داده. تکانی بعد از تکان دیگر. هفت سال گویی روزگار مشغول شخم زدن جان ماست اما آذرماه چیز دیگری بود. اگر از آن به بعد مشغول کار و کسبم، نه به همان نیت که پیشتر میرفتم و میآمدم. من کار زیادی بلد نیستم، چیزی در خورجین ندارم که به درد خلق خدا بخورد اما میخواهم تمام را به کار بگیرم.
جناب ِ مرهم
از دنیا سیلی خوردهایم! حالا دستش را به نوازش هم بالا ببرد باز دل در دلمان نیست که مبادا باز هم بنوازد.
کودکیم آقا، دست خودمان نیست، هنوز ماجرا به صبر جمیل نرسیده. سوختهایم آقا. درد کشیدهایم. پرپر زدهایم. یکبار پس از آنکه گوش شهر را پر کردیم که معجزه شد، یکبار در همان ایام که فکر میکردیم درد از دوشمان پریده است، یکباره آوار رنج بر سرمان نازل شد. حالا انگار با بیم پشت سرمان را نگاه میکنیم، بالای سرمان را نگاه میکنیم، زیرپایمان را نگاه میکنیم، مبادا ببارد درد، مبادا خالی شود زیر پا، مبادا حباب باشد.
آقا ... خدا
الا خدا پناهی نیست. مفری جز او نیست. او خدایی نیست که به دعای شما نه بگوید. دستی اگر بالا ببرید و طلبی کنید، رد معنا ندارد. امان بخواهید برایمان. شرط کرم آن نیست که لطف را مسترد کنند.