| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام

آنکس که پی درد رود، سر به شهر هزارکوی گذاشته اما درمان یکی است و آن دامان رب العالمین است. نمیدانم چیست و کیست، نمی شناسمش آنقدر که بتوانم وصفش کنم اما میدانم که چه نیست! میدانم که خدایم آنی نیست که خدای بسیاری است. اگرچه از خیل آن طایفه سست نهادم که وقتی نعمت میرسد، سرمستم و وقتی غم می رسد شکسته. هزارهزار فاصله دارم تا آنان که نه خوفی دارند و نه حزنی، اما میدانم او لطف محض است و از لطف جز لطف بر نمی‌آید

حضرت صاحب

نمیدانم اهل توحید چه چشیده‌اند که اینچنین شیدا و پرشور از آن یاد می‌کنند. حاجتم همان چیزی است که به آنان نوشانده‌اید. دانم که روزی نمی‌شود الا به سعی آنچنان که فرمود لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى.

سخن کوتاه کنم که سکوت بلند است. شهوت کلام رفته و ولع افشا ندارم. بیش از همیشه دوست دارم که هرچه هست را میان خودم و شما آرام آرام مزه کنم. بابت تمام عنایاتی که شامل است شکرگزار خداوندم و دست بوس جنابتان؛ زیر سایه شما، جمعه سیصد و شصت و نهم مقارن با آخر آذر نود و هشت گذشت

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و نهم آذر ۱۳۹۸ساعت 0:3 | 

مولای من سلام

هفته سیصد و شصت و هشتم، عجب هفته‌ای بود! چه دقایقی گذشت، چه لحظاتی آمد و رفت، معنای زندگی پیش از این هفته و پس از آن یکسان نیست. حسام‌الدینی که اکنون محضرتان می‌نویسد بیش از یک هفته فاصله دارد با آن کس که جمعه سابق محضرتان نوشت، میدانستم امسال آن سالی است که باید منتظر وقوع حادثه‌ای باشم به گواهی آیه‌ای که در ساعت تحویل سال نو پیش رویم آمد

يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ

حواله از آسمان میرسد و تدبیر از باطن می‌آید. تقدیر مانند درختی است که ریشه در جایی دگر دارد و میوه‌اش از دیوار طبعیت گذشته و در حیاط دنیا معلوم است.

 این آیه را روی تخته سفید، در اتاق کارم نوشته بودم و مستمر با خود زمزمه می‌کردم. میدانستم که خواهد رسید اما نه چنین؛ میدانستم که خواهد بارید اما نه این سان! مانند زلزله‌ای که زیر و زبر می‌کند همه چیزم در هم شکست و از نو ساخته شد. ساعتهایی آمد که دیگر باریدن و نالیدن دست خودم نبود، انگار نه انگار چشمان دیگران تماشاچی من است؛ بغض هفت ساله‌ای شکسته بود.

آقای ِمن

ما رعیت شماییم، بر سر سفره جنابتان لقمه میگیریم. هفته سیصد و شصت و هشتم اما لقمه‌ای است که ان‌شالله به دعا و امر شما، مزه‌اش جاودانه بماند. بندبند وجودم می‌گوید الحمدلله رب العالمین. همه جانم شاکر است و از دل سپاسگزار پروردگارم.

حضرت ِ امان

اشتهای سخن گفتن و سخن نوشتن از جانم رفته. نمی‌دانم حرف ِگفتنی ندارم، یا گوش شنوایی برای گفتنی‌ها نیست، یا شنیدنی‌ها آنقدر لذیذ است که دلم مغشوش کردن آن به سخن نیست، یا از گفتن نا امیدم و اثری در سخن نمی‌بینم. حقیقتاً آنقدر بر اعماق خود اشراف ندارم که بدانیم این بی‌میلی مفرط به مصاحبت از کجا دارد نشات می‌گیرد. اگر خیر ما در این است، بیش باد و اگر این راه ناصواب است، شفایی مرحمت فرمایید یا طبیب.

حضرت صاحب

در آستانه چهل سالگی قمری هستم. می‌پنداشتم تا چهل سالگی راه باقی است و نمیدانم چرا غفلت داشتم از آنکه حسابش را به سال قمری بشمارم. در هفته‌ای که گذشت، آن زنگ بلندی که باید خفته را بیدار کند، در گوش من نواخته شد و دنیا روی لرزان خویش را نشان داد. از این پس اگر به غفلت گذرد، بهانه‌ای ندارم. دستگیری شما اگر نباشد، نفس بازیگوش ما را سرگرم سایه‌ها خواهد کرد.

 

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و دوم آذر ۱۳۹۸ساعت 23:39 |