| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

آقای ِرازها سلام

عجیب و شرم انگیز است اینکه در برابر شما هیچ راز پوشیده‌ای نداریم. رازی نیست مگر آنکه شما می‌دانید و چه بسیار رازهایی از ما که خودمان بی خبریم اما بر شما عیان است. شما محرم رازترین هستید. شما امانت دار ترین فرد روزگارید

آقاجان

سیصد و پنجاه و ششمین جمعه ای است که مینویسم برایتان و آخرین جمعه تابستان نود و هشت. در تمام این چند صد نامه هرگز حیا اجازه نداده است که جنابتان را به نام صدا کنم. به جا آوردن ادب ِخطاب شما آنچنان مشکل است که ترجیح دادم پناهنده اوصاف باشم. نه فقط جناب شما بلکه تمام اولیا و اوصیا. بعضا به سادگی خطاب می‌کنند که مثلا: خضر! در حالیکه ما یک پیرمرد چند سال بزرگتر از عوام مردم را هم اینگونه به نام صدا نمی‌کنیم. رعایت ادب در برابر بزرگان دشوار است اما لازم و برترین ادب ها شایسته پروردگار است

حضرت ِصبر

شما میدانید آنچه بر دیگران پوشیده است؛ گویی ساعت شنی عمر در برابرم آب می‌شود و در انتظار اجل نشسته‌ام. زنجیره‌های در هم تنیده حوادث در پیش است و مرا وحشت مواجهه می‌بلعد اگر دستگیری شما نباشد. مرگ‌هایی خواهد رسید که زندگی‌هایی را ممکن سازد و این تضاد دهشتناک حیات است.

جان ِمن

یادم مانده سالهای دور، روزی خطاب به مهربان گفتم من در زندگی به همین که هست قانعم. اگر بگویند با همانی که اکنون هست باید عمر را به سرانجام برسانم گله‌ای ندارم! عجب اینکه می پنداشتم دهر در برابر این قناعت مرا به حال خود رها خواهد کرد اما بازی باژگون بود! به تازیانه دردها و رنج‌ها چنان مرا به تکاپو واداشت که گویی زندگی از من به همانی که بودم راضی نبوده است و حالا در این بالا و پایین های صعب و باریک و تاریک به پیش می روم

مولاجانم

مدد... مدد... مدد... درد دارم! درد ...

مرا به تسکین آنچه صلاح میدانید آرامش ببخشید که مضطربم. می گویند آنکه حلالی را حرام کرده باشد، ناگزیر می رسد به آنجا که حرامی را بر خود حلال کند. نمیدانم چه باید کرد، آنگونه که جاهل در بیابان مانده را مدد می‌دهید مدد بدهید. در نقطه سختی از زندگی ایستاده‌ام. جایی که نباید ایستاد و باید به سرعت رفت...

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۸ساعت 23:48 | 

355

سلام آقاجانم ...

روزهای سختی بود، اما نه سخت تر از امروز. روزهایی بود که طاقتم کمتر بود و اضطرابم بیشتر! شبها خواب را تمنا می‌کردم که اگر بشود چند دقیقه چشم هم بگذارم. بیداری‌ام کابوس‌تر از خوابم بود. خبری که در آبان نود و یک از زبان دکترها شنیده بودم، آرام و قرار برایم نگذاشته بود. گویی بلندای گردبادی را میدیدم که هنوز نرسیده تمام جان مرا به لب آورده بود. بارها و بارها به مدد این و آن می‌رساندندم به دکتر، سرم و آرام بخش و تقویتی شاید افاقه کند. آقا این اولین باری است که دارم به روزهای نخست انقدر دقیق اشاره میکنم.

آخ ... مولا

پاهایم که قوت می‌گرفت راهی می‌شدم، هرکه از اهل فضل و تقوا می‌شناختم در تهران یا شهرستان یا تماس می‌گرفتم یا حضوری می‌رفتم که های اهل العالم، خبر بلا شنیدم، چه کنم! دریغ از تسلایی موثر. گویی این راهی است که هرکس باید خودش برود. یادم هست مردی از مشاهیر دوران را معرفی کردند و از نفس مسیحایی‌اش گفتند، در میان جمعیت سراغش رفتم، گفتم درد دارم چه کنم، دستم را گرفت و چند قدمی راه آمدیم اما پاسخی نگفت، به رنجش گفتم من چه کنم؟ گفت صبر! جانم آرام نگرفت، به گمانم آمد که نگفت آنچیزی که منتظرش بودم، عهد کردم که دوباره ببینمش اما چند روز بعد راهی حج شد و از آنجا زنده باز نگشت!

حضرت ِامان

شما شاهدید که هیچ مرهی افاقه نمی‌کرد و تنها چیزی که می‌توانستم با آن کوتاه چشم هم بگذارم، یک مهر تربت بود که همه شب در مشتم می‌گرفتم و تا وحشت آینده به خیالم هجوم می‌آورد، عطرش را بو میکردم. سالها بعد طبیبی گفت بوی خاک سرمای مغز را کاهش میدهد، فرض کنیم حتی اگر قصه انقدر هم سافل باشد، باز هم صادق است و تسلا بخش بود. بی تابی مدام بود و از رفتن به کار عاجز بودم. سالهای سال درس خواندن و درس دادن، گویی هیچ در هیچ بود. شفایی در این کلمات و کتابها پیدا نمی‌کردم.

جناب جمعه

تا رسید آن جمعه موعود، یعنی چنین روزی. مهتاب ِنیمه محرم شب را روشن کرده بود و مثل هرشب دقایقی میخوابیدم و یکباره از خواب می‌پریدم! دوباره چند دقیقه خواب و باز هم پریدن. نه خوابم، خواب بود و نه بیداری‌ام بیداری. خوب در خاطرم هست که پنجره اتاق کمی باز بود و پرده تکان می‌خورد و با رفتن و آمدنش ماه پیدا و ناپیدا میشد. انگار کسی از جانب ماه گفت «بنویس» و بی درنگ گفتم نمی‌خواهم بنویسم! آن روزها با خودم زیاد فکر کرده بودم به اینکه نمیخواهم دردم را جار بزنم، مشتاق شنیدنم نه نوشتن و دوباره شنیدم «بنویس» و البته اینبار پیش از انکار من تکرار شد «جمعه بنویس»

یا صاحب

من عامی ِپرسه زن در بازیگوشی‌های روزمره زندگی‌ام که دردی بر او نازل شد و لابلای هرزه‌گی‌ها گاه از سر درد ناله‌ای به آستان طبیب عالم دارم. مدعی هیچ چیز نیستم که چیزی نیست که قابل باشد بر ادعایی. فقط انقدر میدانم که اگر رسیده است به امروز، که اولین جمعه از هشتمین سال نوشتن است. اگر تنها و تنها همین یک عهد است که توانسته‌ام هفت سال بر آن مداومت داشته باشم، پس آن سفیر نیمه شب، اعجازی در آستین داشته و از من نیست که من، با من‌من‌هایم هیچ گره‌ای نگشوده‌ام و هیچ صراطی را به استقامت و مداومت نپیموده‌ام. هرچه هست، از اوست

جناب ِجان

من به آستان ِتان امیدوارم. اگرچه نه آدابی پیموده‌ام و نه ادبی بنا کرده‌ام اما هشت سال تمام مسیر را نشانه گذاشته‌ام و امید دارم که عاقبتش چیزی باشد که نشان از دستگیری و امداد الهی داشته باشد. آنچنان که اگر کسی سالها و چه بسا سده‌ها بعد این سرگذشت را خواند بداند که راه باز است. راهی که بر این بنده خام باز باشد بر دیگران نیز باز است. به یقین می‌گویم که محال است مسافر راه به سوی مولا، بی سفیر بماند. نمی‌شود کسی توشه بر گیرد و راه افتد اما بی نشانه بماند. از آسمان و زمین، نشانه خواهد رسید و اگر جایی همه نشانه‌ها مستور و پنهان شد، یعنی باید در قلب خود دنبال چیزی باشیم

حضرت مربی

بیست و دوم شهریور نود و هشت و سیصد و پنجاه و پنجمین جمعه یعنی اولین جمعه از سال هشتم مراقبه است. هشت عدد رضا است و به دلم آمده اگر در رضا بکوشم، به نظر جناب رضا، بابی گشوده خواهد شد و هیچ نشود مگر به وساطت جنابتان

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۸ساعت 23:15 |