مولای من سلام
دیدی آقاجانم؟ دقیقه هایی که خیره شده بود به دستهای کوچکش! دستهایی که از رعشه نمیتوانست ثابت نگه دارد و بعد گفت: «دستام خیلی میلرزه، نمیتونم خودکار نگه دارم» و من تنها توانستم به ناشیانه ترین سطح ممکن حواسش را از دستانش پرت کنم.
آخ! آقا ...
چقدر دلم میخواست زندگی کنم. سفره بی زخمی پهن باشد و نانی به قدر ضرورت و مجالی برای فهمیدن و بلعیدن معارف. امشب که جمعه سیصد و بیست و پنجم نیز تمام می شود و آخرین جمعه از بهمن نود و هفت است، پژمرده و خسته به نوشتن مشغول شده ام.
حضرت امان
رنجور و ناتوانم. سالهای متمادی رنج بدون وقفه مرا فرسوده کرده. کاش زمستان ِتقدیر ما سپری شود که عمری است حسرت بهار داریم.
لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در جمعه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۷ساعت 23:35
|