مولای من سلام
عجب جمعه ای است دویست و پنجاهمین جمعه. مصادف با هفدهم شهریور یکهزار و سیصد و نود و شش، قرین با عیدغدیر. قاعده بر این بود که عید را محضرتان تبریک میگفتم، اما چه جای تبریک. هربار که تصویر فجایع میانمار در نظرم می آید، غصه شما را میخورم. تک به تک کودکانی که به آتش افکنده شده اند و زنده زنده سوختند، شما را فریاد زده اند. تمام مادران به عزا نشسته و تمام مردان به مرگ افتاده شما را صدا زده اند. همه غصه خودشان را خوردند و شما غصه همه را.
آقاجانم ... ما کجای رنج شماییم؟
هرچه با خودم مرور میکنم که ما باید چه باشیم که بشویم منتظر؟ این چه سبک انتظار است که سر به سرگرمیها داریم و آن سوی جهان گرم به آتشند. البته میدانم که هرکه از بلای خود بالا می روند و در مجرای مصیبت خود به جریان می افتد. بی قاعده نیست که مسلمانان میانمار چنین آتشی را تجربه میکنند و چه بسا همین پله ای است که باید بر آن قدم گذارند و بالاتر روند اما... اما ... اینها از تکلیف ما کم نمیکند.
من انقدر فهمیدم که میانمار، جهل مقدس را نشان داد. جهتل وقتی ردای تقدس می پوشد، در برابر هیچ چیز سر طاعت خم نمیکند و آنگاه که خود را شاخص حق یافت، از ارتکاب هیچ ظلمی ابا ندارد. حیوان با حیوان نمی کند آنچه در میانمار رخ داد. حتی انسان با حیوان نمیکند آنچه را که در میانمار رخ داد. در نظام توحیدی، شاخه درخت را نمی شود شکست چه رسد به شکستن استخوانهای کودک به جرم مسلمانی. نه مسلمانی ... بلکه مسلمان زاده بودن والا کودک به اختیار انتخاب دین نرسیده است.
جهل را قبل از آن که مقدس شود باید علاج کرد. این همه آموخته من از بلوای میانمار است. جهلی که مقدس شده باشد، از آدمخواری پرهیز ندارد. جهل ما را به علم بشوی و ما را از مقدس دانستن جهالتمان در امان بدار.