مولای ِ من ... سلام علیکم
نخستین جمعه از شعبان، مصادف است با نخستین روز از سی و هفت سالگیام! عمر سریع تر از آنکه فکر میکردیم گذشت. هنوز گوشمان با جوانی مانوس است که گویی صدای میان سالی را می شنویم. عادتها و آداب آنچنان در جانمان رسوخ کرده که زدودن و رهاکردنش سخت است و خدا میداند چه عاقبتی در انتظارمان خواهد بود اگر در این چند صباح باقی مانده در تادیب خودمان موفق نشویم.
حالا در شبانگاه جمعه، هشتم اردیبهشت یکهزار و سیصد و نود و شش مقارن با اول شعبان، قدم ها به جمعه دویست و سی و یکم رسیده است.
آقاجانم ...
همیشه در تماشای پیران خفته و سالخوردگان بی ادب، خودم را در جایگاه ایشان میدیدم و میپنداشتم حتما تا به آن سن برسم عادتهای ناصواب را ترک کرده ام و خود را آنچنان که در خیال می پروراندم مهذب ساختم اما حالا میبینم این امروز را به فردا موکول کردن چه سم مهلکی است.
جناب ِ صاحب
ان شالله آن روز که روز فروافتادن پردههاست، عیان شود در ذات خود چه جذبه و کششی نسبت به جداعلی، علی علیه السلام داشتهایم که جنت یعنی ایشان. در هر بزنگاهی از زندگی خود را در میزان ِ ایشان میسنجم و البته همواره رسوا و مسکین از این سنجش بیرون میآیم.
برایم مهم است که بدانم آقایی که در گرمای حجاز و آفتاب عراق، چاه حفر می کند و خرما می کاشت و جهان را آباد میکرد، جهان را و نه تنها زمین حصارکشیده شده خود را. او که نخلستانهای بسیاری را وقف نمود و سفره بلندی را برابر نیازمندان و مستمندان گسترانید، اگر امروز بود چه میکرد.
حضرت جان
در برابر این سوال، پاسخهای متنوعی در ذهن میجوشد اما این روزها میپندارم اگر جناب مولا بودند، قطعاً کارآفرینی میکردند. درواقع ترجمان چاه و نخلستان در عصر اخیر می شود کسب و کار. اگر ما راه ایشان را اشتباه شناختهایم، مارا به صحیح ارشاد فرمایید و اگر صحیح شناختهایم ما را در عمل توفیق دهید.