مولای من ... الامان
مولای من ... سلام
مولای من ...
فرق است!
فرق است میان دانستن و توانستن
فرق است میان خواستن و توانستن
خواستن در مثل قرین توانستن است و در عمل راه باریک و بلند ! میان مقام نظر و مقام عل راه کوتاه نیست. در مرتبه نظر میشود فهمید و گفت و توصیف کرد اما همان گفتنی ها را سخت می توان به کار گرفت.
یادم هست
ماهها قبل کسی نسخه ای گفت که به بیان متلکم، قطعی و مجرب است. هرکس رو به حرم آقا کند و چنین و چنان سوگند دهد، بی تردید حاجتش برآورده خواهد شد. از این حکایت ماه ها گذشته بود تا آنکه هفته پیش دوستی فیلمی را برایم ارسال کرد که در آن مرد مستاصلی، فرزند بیمار خود را به آستان جناب رضاجان می برد و تمنای شفا می کند. آمد و شدهایش به ثمر نمی رسد تا آنکه روز آخر به عتاب فریاد می زند که همه دکترها عاجز بودند؛ مگر تو هم عاجزی؟ حاشا که عاجز نیست پس چرا ... پس چرا ...
خلاصه ماحصل این عتاب و خطاب آن می شود که فرزند بینایی از دست داده اش چشم می گشاید و می بینید ... آن فرزند و آن پدر به توصیف دقایقی که ختم به شفا شد می پرداختند و سابقه پزشکی فرزند را نمایش می داند و... بله ... صد البته در ساحت ایشان چنین بذل هایی نه عجیب است و نه غریب
این را که دیدم یادم آمد که توصیه ای شنیدم بر قسم و سوگندی با تشریفات خاص که مجرب است و... آن وقت که شنیدم، چند روزی را با خود کلنجار رفتم و هرچه کردم دیدم نمی شود که نمی شود ... بر زبانم نمی رود که نمی رود ... اینگونه خطاب و قسم و سوگند از من بر نمی آمد. عمری با خودم می گفتم قصه مانند این است که کسی در شب عاشورا برود دامن جد شهید را بگیرد و فریاد بزند که آقا ... آقا... به دادم برس... فردا جنگ می شود ... مرا می کشند ... به دادم برس ... خب آقا چه خواهد کرد؟ یحتمل به لبخندی ملیح ، دستی بر سر آن بنده خدا بکشد و بگوید برخیز و برو ... اینجا آمدن تمنا می خواهد نه از اینجا رفتن.
حالا من بروم خدمت ایشان داد و فغان کنم که درد را بردارید؟ چه بسا درد خودش غایت دواست ... آدم برود محضر سلطان ِ «رضا» و بجای رضا بر قضا از ایشان تمنای تغییر قضا کند؟ عجیب نیست حرم ِ رضا مامن جماعت بی رضا و ناراضی است؟ همیشه با خودم میگفتم فلانی، «مرضی» خدا بودن سخت نیست چون خدا ساده راضی می شود. «راضی» از خدا بودن سخت است که این نفس ساده به خدایی خدا تن نمی دهد ...
حرف ... حرف ... حرف ... اما در عمل جان ِ آدم به لب می رسد
جایی در احوال سیدی از اصحاب کرامت و بزرگان معرفت خوانده بودم که خبرش داده بودند نام مادر فلان پیامبر گشاینده قفل هاست و چون بر قفلی بخوانند باز شود. روزی از روزها درب حجره اش قفل می ماند و گرفتار می شود با خود فکر می کند که چرا نام مادر آن نبی را ذکر کنم؛ نام مادر خودمان را می گویم و به نام ایشان قفل گشوده شده بود ... یادم هست در همان نوجوانی کتاب را بسته بودم و خونم به جوش آمده بود که ای بزرگ ... ای صاحب مقام ... آدم نام حضرت مادر را خرج کاری می کند که با کلید ساز حل می شود؟ ما همین اکنون به همین مادر عنصری و طبیعی خودمان مگر می توانیم راحت هر حاجتی را بگوییم که مثلا مادر بیا درب را باز کن و درب را ببند و چنین و چنان کن ؟ بعد آن وقت پشت در مانده ای خانم جان را صدا می زنی ... مگر آنکه در کتاب علوم غریبه نام مادر فلان پیامبر را اشاره کرده نمی دانسته که نام مادر خودمان بر آن اولی است؟؟ می دانسته اما حساب و کتابی هست ... گره باز شدنی را که دست خانم نمیدهند و خلاصه...
بازهم حرف و حرف ...
اما حالا که وقت عمل رسیده و آسیا به نوبت گردیده و حالا ما را زیر سنگ درد برده ... حالاست که دیگر نمی شود ساده گذشت. یکصد و نود و دومین جمعه ام به شام شهادت ِ مولای صادق رسیده است مقارن با هشتم مرداد نود و پنج و به همین دقایق شریف سوگند که کم آورده ام ... از عمل به آنچه میدانم کم آورده ام! چه رسد به آن اقیانوسی که نمیدانم ...
حضرت آقا ...
درد، دینم را می خورد ! ترسم کار برسد به آنجا که دنیای سوخته ما به آخرت ِ باخته ختم شود.
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
اسیر سکرات حیاتم! مدهوش از هجمه شدائد ... نه آنقدر قلبم به هوش که از سجاده ماهی گیرم و نیمه شب بال و پری بزنم ... نه آنقدر بادیه نشین که گریبان خدا را بگیرم لااقل دلی از عزا درآوریم! ما را به عافیت گذران که جانم نمانده ...