حضرت ِ جان من ...
سلام
خوشحال خوابید ... خیلی خوشحال!
در آن هنگام که مثل هرشب مناسک خواب پدرانه و پسرانه را سپری میکردیم ... مناسک یعنی کمی شیطنت و بازیگوشی قبل از خواب و بعدش هم کتابخوانی شبانه و آخرش هم لالایی؛ دل دم شاد بودم نه از اینکه کودکی می خندد ... کودکهای هفت ساله بسیاری می خندند اما شاید همه شان اینگونه نیستند که تا امشب بشود بیش از نه ماه که دو لوله هریک به اندازه یک وجب از سینهشان بیرون آمده باشد و ماههاست که دقیقه ای بدون پانسمان را سپری نکرده اند آنگونه که گویی پانسمان جزئی از بدنشان شده است... عرضم وصف این احوال نیست. بلکه میخواهم بگویم «خوشحال خوابید»...
آمدم وضو گرفتم و به رسم همیشه در عشاء خواندم و مهیا شدم که به رسم هر هفته جمعهگوییهای ذهنیام را بنویسم. اما بازهم در سرم این میجنبید که «خوشحال خوابید»... اما چطور می شود میان اینهمه سختی خوشحال خوابید؟ چیست حقیقت خوشحالی برای کودکی که هفته ای بدون بیمارستان ندارد اما بازهم می خندد؟ و این کودک چه دارد که من ندارم؟
آقاجانم ... شما دیدید اگر هیچ کس ندید
گویی همه نوشته های ذهنی ام پرید و رشته ها پنبه شد ... نمیدانم این چه خوشحالی است که کودکی دارد اما والدش از آن بی بهره است؟ پشت پنجره ایستادم و ماه ِ نیم سوز ِ آسمان ابری ِشبانگاهِ جمعه؛ بیست و پنجمِ تهران ِ را خیره شدم.
آهسته آهسته این کلمات را با خود مرور می کردم
«ای انسان ! تو چون تشنه ای هستی که در دل سودای آب دارد اما سنگ نمک را زبان می زند. سپس از خدای خود شکایت می کند که چرا عطشم را به شراب ِ گوارایی شفا نمی دهی. ای انسان ! تو مانند کشتی ِ به گِل افتادهای هستی که برای رهایی به سوی کویر میل کرده است! پس هرچه تقلا می کند حرکتی حاصل نمی شود.
ای انسان ... !
تو با تمام ِ استعداد ِ خود به سوی غم آغوش گشوده ای اما در زبان آسایش را تمنا داری. آنکه از اجابت تو استنکاف دارد نه خودآی تو بلکه خود توست. پس بدان که حقیقت ِ غم تعلق است و حقیقت شادی رهایی. آنکس که به بر تعلقات خود می افزاید بذرافشان مصائب خویش است و ماتم، سرانجام تعلق است»
مولای ِ من ...
می پنداشتم و می پندارند که برای آسایش باید بر عرض خانه اضافه کرد و بر بلندای سقف کوشید. ماشین و کسب و کار و میز و دکان و آب و نان اگر افزون تر پس آسایش بیشتر اما تعلق مبنای تمام مصیبت های دنیاست. آن کس که با هیچ داشته ای در این دنیا گره نخورده چه غم دارد؟ آن کس که باور دارد دنیا مانند خوابی است که تلخ و شیرین، به بیداری ختم می شود و ختم می شود چه غم دارد؟
کودک فرزند ِ حال است. نه تعلق به ادوات و ابزار زندگی دارد و نه تعلق به فتح الفتوح فرداها. حال ِ حال را میبرد. و در اکنون صفا می کند. اسباب بازی هزار تومانی و چند صد هزار تومانی برایش یک معنا دارد «اسباب بازی» و به قدر لذت ِ خود با آن خوش است. کودک هیچ شادمانی را پس انداز نمی کند بلکه نقد ِ نقد پای سفره روزگار نشسته است. غصه فردای نیامده را زودتر به دوش نمی کشد چون فردا برایش معنایی ندارد تا آن زمان که بشود «امروز». اما این والد بی خرد است که تخم مصیبت می کارد. تعلق ها را بسط می دهد به خیال آنکه شادمانی این است. خبرش نیست که هر تعلق، غم بالقوه ای است که با ترک آن به فعلیت می رسد.
او خوش حال خوابیده است چون خوشی ِ «حال» را فدای رنج ِ نیامده نمی کند.... حـــ ـال دارد ... من از بس با فردا مشغولم که حال ندارم!
آقا ...
من چرا اینهایی که می گویم را نمی فهمم؟ چرا اینهایی که میفهمم را نمی شوم؟ چرا طوطی آدم نمی شود؟ آقا ... اینکه منم کمم ! حقیقت انتظار در من دیده نمی شود. ما در برابر غیبت اجتماعی مقهوریم اما غیبت شخصی خودمان را که می توانیم علاج کنیم! چرا اسباب جمع دارم و کاری نمیکنم!؟ بحران ِ همت و لسان بی عمل کشته مرا ... زنده ام بخواه ...