| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

سلام آقاجان ...

من ذره و خورشید لقائی تو مرا         بیمار غمم عین دوائی تو مرا

بی‌بال و پراندر پی تو می‌پرم         من کاه شدم چو کهربائی تو مرا

این روزها، که سال به سرانجام می رود و سیصد و شصت و چند دگری نیز سپری شده می شود؛ ناخواسته دلم به مرور سال میل دارد. اصلا شاید حکمت عید و تحویل و حلول همین است و الا کدام خردمندی است که نداند در مسیر دورانی هر نقطه ای می توان آغاز باشد آنچنان که همان می تواند پایان باشد و هر تاریخی نسبت به نظیر خود در یکسال قبل، ابتدای سال نوست. یعنی هر لحظه و هر آنی همان وقت تحویل است و حرکت زمین به دور خورشید در یک بردار مستقیم نیست که منحصرا از یک نقطه آغاز شود. به هرحال بهانه ای است برای مرور ...

و من در این مرورها، آهی از دل می کشم ... چه کرد با من این نود و چهار ... چه جانی سوزاند و چه آتشی بر زندگی ام افروخت که همچنان نیز شعله هایش از سینه ام زبانه می کشد ... دیدی مولا ؟

حضرت بابا ...

چه کنیم با این خدا ؟

دیوانه کند هر دو جهانش بخشد!            دیوانه او هر دو جهان را چه کند؟

دنیا را در کامت تلخ می کند و سپس به پایت می ریزد ... اگر بنا باشد از نعمات عالم طبع در عالم طبع گذشت که در ماوراء طبع به همانها رسید جدا آفرینش را به استهزاء گرفته ایم! اگر به انسان بگویند در دنیا به حور و حوض و باغ و بستان مشغول نشو که تو برای بیش از آن آمده ای و آنگاه که به آخرت می رود بگویند حالا بفرمایید حور و حوض و باغ؛ آیا نباید خرده گرفت که این چه تعالی است؟ من اینها را در دنیا نیز می توانستم داشته باشم ... از زن بگذرم برای حور؟ از مال بگذرم برای باغ؟ از لذت بگذرم برای لذت؟ این می تواند حکمت آفرینش را توجیه کند؟

بسیار از خودم می پرسم ؛ ما به ازای اینهمه سختی و بلا چه می تواند باشد؟

به راستی چه چیزی می تواند زحمت زندگی را از تن آدمی بیرون کند؟

این خونی که به دل ما کرده است روزگار ما به ازای چه می تواند باشد؟

تبعیض را چگونه باید توجیه نمود ... اینکه نود و نه و هفت دهم درصد مردم «نه» و تنها معدودی نسبت به یک بیماری لاعلاج «آری» بگویند! و البته آن نود و اندی نیز هر یک در بلایی مستقل از دیگری سرگرم سوختن و ساختن یا شاید باختن! این تنوع در بلا و ابتلا را چه عقلی می تواند حلاجی کند؟

جناب ِ امان

من در جهان ِ درون خود آنچنان درگیر ازدحامی مهیب هستم که از بیرون خویش چیزی مرا جذب نمی کند! نه آنچنان دین دارم که بگویم دیندارم. نه آنچنان بی دین که بگویم دنیا دارم. نه آنچه از دین می خواهم آنی است که دین گویان می گویند و دینداران می خواهند. از آنچه نباید رهیده ام و به آنچه باید نرسیده ام. در گذرگاهی سخت که از خانه بیرون زده ام و به مقصد نیز نرسیده ام. با من نظیر کودک یتیم بیابان مانده ای کودکی فرمایید ... تاب بزرگی ندارم

کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست           هم کودکی از کمال خیزد شک نیست

گر زانکه پدر حدیث کودک گوید            عاقل داند که آن پدر کودک نیست

 

telegram.me/jomenevisi

@jomenevisi

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۴ساعت 23:1 |