| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام ...

نظیر چتر بازی که وقتی پرید، فهمید که چتری که برداشته سوراخ است! مرا نیز چون دست تقدیر به آسمان بلا هل داد، دریافتم آن ایمانی که برداشتم سوراخ است و این خدایی که توشه خود کرده ام نجات نمی زاید! لاجرم شکر کردم که چه تلخ تر بود اگر میانه گور می فهمیدم خدایم نیست و این ایمان ِ تو خالی چون ماری است که خودش رفته و پوست انداخته اش را برای ما باقی گذاشته است ...

نه آقا جان

این مسلمانی و این ایمان، آنی نیست که باید باشد ! حال باید چه کنم؟ نمیدانم ... گاهی می پندارم موازنه میان حجت ها و بلاها بهم خورده است. گویی معلم روزگار از جاهایی سوال طرح می کند که درس نداده است. با خود می گویم جناب ابراهیم علیه السلام، چهار پرنده را کوبید  و برهم پیچید و بر سر چهار کوه گذاشت و از خدا خواست تا چون روز اول جانش دهد و خدایش امتحان پس داد و اطمینان قلب حاصل شد ... سپس فرمود ابراهیم حال تو امتحان بده

بر ما کدام چهارمرغ کوبیده شده ای پرواز کرده و پای اعجاز قلبمان را صیقل داده که به امتحان ابراهیمی مشرف باشیم؟ گاه دلم میخواهد با خدا مویه کنم که عزیز دلم چه کاشته ای که وقت درو هی داس میزنی؟ این گاو باور ما مگر چه علوفه ای از مرتع جنابتان خورده که اینگونه روزگار را بر پستانش آویخته ای که بدوشد ...

حضرت جان

شاید باید زبان به دندان گرفت اما همه حظ جمعه نویسی به بی ادایی است. من که نمینویسم تا تقدیس خلق بخرم... گاهی وقتها مثل اکنون خسته تر از آنم که بتوانم کتمان کنم. در درون می نگرم یاس و اضطراب است و در برون خود می نگرم جامعه مشوش و خیمه شب بازی مسلمانی!

چه عرض کنم محضر مبارکتان... جسارت نمی شود اگر بگویم با کافر جماعت آرام تر می گذرانم تا با مسلمان سالوسی و عوام ِ نابخرد. دور از جان شریفتان هر غلطی که می خواهند می کنند و سر سوزنی از تقدس شان هم کم نمی شود. من نمیدانم این «حق» را چه کسی شش دانگ به نام این طایفه کرده است که مادرزاد برحق بوده اند و الی ابد بر حق می مانند ...!

با همان شاخصی که دیگران را می رانند خودشان رانده ترینند! اما می مانند ... بعید میدانم فردای ظهور جنابتان، این جا خوشکرده‌ها ساده تن به تمکین از اوامر شما دهند. آنکس که خودش را به خدایی گرفته با شما همساز نمی شود ...

مولای من

به گمانم آن زمان که جدشهید، مولاحسین بن علی خطاب به سپاهیان یزید، می خروشید که مگر مرا به یاد ندارید بر دوش پیامبرتان؟ مگر مرا به یاد ندارید در سایه کساء؟ مگر نفرمود که من و برادرم از جوانان اهل بهشتیم؟ مگر نه آنکه من فرزند علی و فاطمه ام ...؟ یحتمل جماعتی در پاسخ می گفتند «ملاک حال فعلی افراد است»!

آری آقا ... با همان ترازویی که حق را می شود پیمانه کرد، یزید را نیز می توان تطهیر کرد. تا نفس غیرمهذب باشد و مقدس غرق در جهل مرکب، همه چیز در خدمت جهل و جنایت در خواهد آمد. راه نجات تزکیه و تعقل است. تا شما نمیتوان رسید و نمی توان از گردنه های صعب گذشت مگر به چشم تفکر و پای تهذب!

آقا ...

حسام الدین خسته است!

زبان به دندان میگیرم که ساحت ادب خش نیفتد اما شما مرا دریاب که جز شما ندارم ...

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه نهم بهمن ۱۳۹۴ساعت 23:18 |