آقای من سلام ...
نیمه صفر است و ابتدای سفر ما ... گویی پا در راهی نهاده ام که «من» و «مقصد» با هم پیش میرویم! پس آرزوی رسیدن محال است. مراقبت به جمعه یکصد و پنجاه و هفتم رسید. مقارن با ششم آذرماه از سال یکهزار و سیصد نود و چهار.
ایام آهسته آهسته به استقبال اربعین می رود ... مردمان ما کاروانها به راه انداخته اند و هرکس به طریقی خودش را می رساند تا از نجف، قدم به جاده کربلا نهاد و من در این شهر، در هرولهء به سوی کربلای خود گرفتار مانده ام. هفته ای چند روز آمد و شد به بیمارستان و دردستان.
این طایفه پیاده می روند تا ظرف خود را وسیع نمایند. والا چه اشکال داشت همه با ماشین و مرکب خودشان را به کربلا می رساندند؟ زحمت و مشقت را به خود هموار می نمایند چون پذیرفته اند که ظرف در مصیبت وسیع می شود و در بلا جلا می یابد. حالا اگر مشقت کسی در ماندن باشد و زحمتش در نیامدن، بعید نیست که مشمول همان لطف و همان عنایت باشد که راهیان ِ حرم به آن امید دارند ...
آقا ...
حظ جمعه نویسی به این است که ادا و اغراق ندارد. بعضی جمعه ها آنچنان دل گرم و استوارم که گویی نه رنجی به من رسیده و نه گزندی. برخی جمعه ها نیز آنچنان خسته و شکسته دل، گویی امیدی به رهایی ندارم. ترسم شیطان بتواند مرا به تور یاس اندازد که «یاس» پایان ایمان است آنچنان که امید به خدا، قله ایمان.
حضرت جان ...
نفس و تعلقات آن اگر امان دهد، در ساحت عقل همه این حکایتها و مصیبت ها، ترجمه پذیر است. حکات ما و خدایمان را می توان چنین وصف نمود:
نظیر آن میزبانی که ما را به مهمانی خود فراخوانده تا «گل رویش» را ببینیم و البته سفره ای نیز گسترده تا پذیرای میهمانان خود باشد. «او» نیز ما را به مهمانی خود دعوت نموده تا خودش را ببینیم ... لیک اغلب میهمانان از آغاز که می رسند تا پایان ِ فرصت؛ از سر سفره بلند نمی شوند. بر سر دو قاشق اضافه تر و آن لقمه چرب تر و این لقمه لذیذتر، با هم نزاع دارند و میزبان، غربیانه منتظر است که اینان که از «سفره» خواهند گذشت و به سوی «سفره دار» سفر خواهند کرد؟
و در این میان بر نمی خیزند ... الا قلیل من الاخرین! مگر تعداد اندکی که از این سفره «سیر» می شوند و بر میخیزند ... آدمی باید گاهی با خود خلوت کند و از خود بپرسد، آیا وقت آن نرسیده است که سیر شده باشیم از این سفره رنگین دنیا و برخیزیم!؟
و به راستی چه مرهمی بر این «حرص بی منتها» وجود دارد که کارا تر از «بلا» باشد؟ بلا مانند آبی است که یکباره بر روی آتش میریزد. یکسره اشتهاء انسان را فرومی کشاند و آدمی را از این دنیا سیر می کند. سیری از دنیا مقدمه سِیر به ماورای آن است. مانند آتشی که نیستان پر هیاهوی هوا و نام و ننگ را می سوزاند یکباره آنچه برای خود توشه می پنداشتی را به تل خاکستر بدل می کند:
گفت آتش بی سبب نفروختم دعوی بی معنی ات را سوختم
اصلا چه بسا همین باشد راز رمضان. مهمانی خود از آنجا آغاز می شود که از سر سفره دنیا برخاسته باشیم. پس بانگ میدارد که میهمانان من آنانی هستند که دست از سفره برداشته اند. آنان که میهمان ِ مرتبه حیوانی اند به مرتع دنیا خوش باشند اما آنان که آمده اند تا گل روی مرا ببیند، برخیزند.
خدا از سکوت و گرسنگی و تشنگی آغاز می شود. خدا از انتهای خود شد شروع می شود
چه اشکال دارد اگر میانهء صفر باشیم و قصه سفرمان به معنای حقیقی رمضان رسیده باشد؟
آقای من ...
در یک تقسیم کلی، ما طایفه مدعی «انتظار» در دو گروه متمایز قرار داریم
گروه نخست شعارشان «آقا بیا...» است. یعنی منتظر تحقق امری خارج از «خود» هستند. آن اسبابی که باید مهیا شود تا وقت ظهور فرا رسد را در پیرامون خویش می شناسند. علائم ظهور را در آسمان و زمین و جامعه و سایرین نشانه می روند. ایشان مبتلا به انتظار منفعل هستند.
اما گروه دوم، شعارشان «آقا آمدیم...» است. یعنی تحقق ظهور رو نتیجه رخدادی در «خود» می دانند. مانع حضور خودشانند و اسباب ظهور خودشان. ایشان مشرف به ظهوری فعال هستند و حتی اگر آسمان و زمین و جامعه و سایرین به مقام ظهور نرسند، این گروه بعید نمی دانند که در نفس خود به ظهور نائل آیند.
باباجان...
میخواهم که از طایفه دوم باشم ... اقرار دارم که بلا نردبان ترقی است اما فکری هم به حال «پای ِ علیل» بفرمایید. این نردبان بلند بدون پای توانمند چگونه ختم به ترقی شود. نظری بفرمایید تا گشایشی بشود. از سلسله به هم پیوسته و ناگسسته درد خسته ام و از یاس دل نگران. مگذارید که ابلیس مرا با خود ببرد...
Telegram.me/jomenevisi
@jomenevisi