| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

محضر ِ مرد ِ روزگار

آقای ِ زمان و مولای عصر

تقدیم خاضعانه ترین سلام

احوال ِ جان ِ ما چطور است ؟

لاف عاشقی با آن عالی جناب کار بندهء گرفتار ثواب و عقاب نیست. کار عاشقی از آنجا آغاز می شود که شوق و خوف از سر وعده و وعید نباشد. بلکه قلب آنچنان متوجه به محبوب باشد که جز میل او را حتی تصور نتواند آنگونه که هیچ مادری خلاف مهر و محبت با فرزند خود حتی به خیال نمی آورد. آری آقای ِ من ؛ مقر و معترفم بر کال بودن در این درخت کهن

ما در طلب تو گرچه مضطر نشدیم             از منزل آرزو فراتر نشـــدیم

اندر ره سودات چون قوم موســـی             بر آب قدم زدیم و هم ترنشدیم

این بنده هنوز یک شب از آن بی تابی ها که در خوف جان ِ فرزندم داشته ام را در دلتنگی مولایم نداشتم. بزم و مهمانی مان را رفته ایم، خواب و استراحت را به کفایت آوردیم، خوردیم و نوشیدیم و با خفتگان عالم گفتیم و خندیدیم، شباهنگامش هم گفته ایم آقا کجایی که دلتنگیم! این آخر چه دلتنگی است؟ چه عاشقی است؟ چه ادعای سوز و گداز است.

هرکس در طریق تعالی مدعی شوق باشد ، تا مادامی که شب را تا سحر خفته و بساط تهجدی از سر عطش پهن نکرده باشد در ادعای خود صادق نیست. آدمیزاد در عشق دخترک همسایه شبها را تا سحر بیدار است و خبر از دست دادن و توفیق رغیب غذا را در گلویش زهر می کند. آنوقت مدعی عشق مولا و یا رب العالمین باشد و نه از خواب افتد و نه از خور؟

ما را فریب داده اند آنها که گفته اند «انجام واجبات و ترک محرمات» کفایت دارد برای رسیدن. تا قلب مشتاق نشود این ظواهر گره گشایی نمی کند. عجوزه چروکیده قلب ما با لباس عروس عبادت، دل از کسی نمی برد چه رسد به عبادتهای امثال بنده که نه لباس عروس بلکه ژنده پوشی است.

به هرحال در این عالم، طایفه بیچاره نظر بنده کم نیست. در نماز می گوییم «الله اکبر» و در تمام شئون زندگی، هزار سبب را بر مسبب الاسباب ترجیح میدهیم و از الله بزرگتر می پنداریم. در میانه های سلوک نماز می شود اسباب شرمندگی، انگار میدانیم که در مقابل بزرگتر زبان به دروغ باز میکنیم اما گریزی نیست.

حضرت دلم

همه این اعترافها جای خود ...

اما اینکه هر از گاهی که یاد شما در دلم می افتد، دست بر گلویم می اندازد اگر دلتنگی نیست پس چیست؟ اینکه اگر در خلوت خودم آرام آرام نجوا کنم آقای ِ من ... سید ِ من ... مولای ِ من ... از چشمانم می جوشد چیست؟ بر احوال خود نظر میکنم و میبینم ما با این پای لنگ چنین اسیر زلف شماییم. آنان که طریق سلوک پیموده اند چه می کشند از این بی تابی و دلتنگی

باباجانم

روزی شیخی از اهل تربیت را دیدم که از کشف و تشرف خود می گفت و وصف احوال سالکی ... و در تکریم او میگفت و توجه خاص جد شهید بر ایشان. پرسیدم مگر حضرت مولا چه فرمودند که شما اینچنین بر احوالش رشک می برید. فرمود که سخن که به فلانی می رسد، می فرماید «از اهل بیت ماست»...

 من از این شرح و حکایت آموختم که باب «سلمان» شدن هنوز باز است. پس اگر مرد ِ میدان باشد، سفره برای «منا اهل البیت» شدن گشوده است. بعد رشک بردم که چه خوش است در این روزگار که ظلم و حق مغشوش به یکدیگرند، کسی به آن رتبه پانهد که آقای عاشورا بفرماید از ماست. ما نعمت از این بیشتر هم داریم آقا؟ ایشان به کسی بفرمایند تو اهل مایی ... بهشت بجز این می تواند باشد؟

خدمت آن سالک خبر رسیده بود که مولا فرمودند از مایی. دیدند که اضطراب و لرز در چهره اش هویداست. سراغ گرفتند که چرا ذوق نمیکنی. پاسخ داده بود که «رسیدن» سخت است اما «ماندن» سخت تر. از اهل ایشان که باشی نینوا لاجرم است. مرد ِ میدان ماندن سخت است. اهل ایشان ماندن سخت است. هر سالکی در طریق ادب، شبی را – چه بسا شبهایی را – تجربه می کند که آقایش چراغ را خاموش می کند و سپس می گوید؛ این طریق جانکندن دارد. هرکه توان ندارد، از همینجا بازگردد. چه بسیار سالکانی که در یکی از این شبها بازگشته اند. از تمام این کاروان تنها قلیلی به روی نیزه روزگار، سربلندند

حضرت پناهم...

بنده را به رسیدن مدد بفرمایید و ماندن موفق. ترسم برسد وقت رسیدن؛ کار به کارزار افتد، بعد چراغهای خیمه را خاموش کنید و بفرمایید هرکه رفتنی است برود. تربیت اگر قرین لطف شما نباشد، تا آخرین قدم امان از افتادن نیست. امان فرمایید...  چه شود در روز موعود بنده از آنانی باشم که بفرمایید «منّا» ... و حظ کنم بر این تاج افتخار که آقای من فرموده، او از ماست ...

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه پانزدهم اسفند ۱۳۹۳ساعت 23:19 |