سلام علیکم آقاجانم
چند ساعتی است با جناب ابلیس هم صحبتیم...
از عصر که تشریف آروده است تا الان که جمعه به ساعات واپسینش می رسد، گفتگو داریم باهم. البته که هرکدام به ذات خودمان اشتغال داریم، او به زبان رندی می گوید و من به زبان بندگی.
می گوید این شصت هفته را بر در خانه هر سلطانی کوبیده بودی بهره مند تر از این نبودی؟ کم است مگر؟ شصت هفته؟
عرض میکنم خدمتش که ما به همین پشت در نشینی هم مانوسیم. فرض که هیچ وقت نگشاید، مگر در دیگری هست که بشود به پایش عمری نشست و سرانجام گفت، عمر به خوشی گذشت؟ در کوبیدنش به من مربوط است، چگونه گشودن و چه وقت گشودن که دیگر به اراده من نیست. حالا شما می گویی شصت هفته کم نیست. بله کم نیست اما در قیاس با صدها هفته بی خبری، شصت هفته دق الباب باز هم زیاد است؟
می گوید امامی که به کار دنیا نیاید، به کدام کار قیامت خواهد آمد؟ در قیامت که باطن تمام عالم ظاهر است، دیگر راه و چاهش پوشیده نیست. این دنیاست که راهنما می خواهد. حالا اگر راهنمایی این باشد که تو گوشه ای بسوزی و آقایت بگوید آن سو تر از غم تو بیمارم و به یادت هستم می شود امامت؟ میشود هدایت؟
عرض میکنم نه، نمی شود. اگر امامت این باشد که من از این قبیل امام ها بسیار دارم. همه از دور همراهند و در زبان احوال پرس و در صورت نگران. امامت بیش از اینهاست اما امامی که به امر من امامت کند و به میل من هدایت، امام است یا ماموم؟ من چکاره ام که تعیین کنم خدمتشان که اینگونه اجابت بفرمایید؟ و آنگونه نکنید و چنین بخواهید و چنان نخواهید؟
می گوید، پس برو ببین چه کرده ای که خداوند چنین بلا در بلا بر سرت نازل کرده است. برو پیدا کن این تاوان کدام گناه است. ببین چه معصیتی میان تو و خدایت پرده شده است که هرچه استغاثه و تمنا و درخواست میکنی باز هم افاقه نمی کند، انگار نه انگار. اینهمه مقدس نوشتی و خدا برملایت کرد. بی ادعاهایش گرفته اند و برده اند، تو با اینهمه آقا آقا به هیچ نرسیده ای
راستش آقا، دلم را می سوزاند حرفهایش. اما عرض کردم میدانی ابلیس فرق ماجرا کجاست؟ جنابعالی آن زمان هم که خداوند امر به سجده فرمود، عبادت را به مذاق خودت میخواستی. به خدایمان عرض کردی این عبادت را صرفنظر کن بجای آن چنین و چنان میکنی، غیر از این است؟ حالا هم مرا به سلوک خودت دعوت میکنی. می گویی از خدا بخواهم این بلا را بردارد، بجایش چنان نذر می کنم، چنان خیرات میکنم، چنان صدقه و اکرام میکنم؛ خداجان ِ من فرموده من اینگونه اش را دوستدارم؛ آنگونه که تو دوستداری، عبادت توست نه من. حکایت هم بر میگردد به مدعای چند سال قبل من، حاجتی داشتم که خدا اجابت فرمود، عرض کردم حالا بندگی مرا تماشا کن و اینجا را، به مرام شما سخن گفتم و رسم بندگی را، خودم ترسیم کردم. عرض کردم از این پس چنان خواهم کرد، خدا هم بساطم را بر هم زد، فرمود بندگی این است که من میخواهم، نه آنی که تو میخواهی...
حالا به فرض که تمام این بلاها، ماحصل خطای من باشد و ظهور عذابم در دنیا؛ راست بگو ابلیس، کداممان باخته ایم؟ تو که تمام عبادتت را در دنیا با خدا تسویه کردی، یا من که معصیتم را در دنیا با او تسویه میکنم؟
سکوت می کند و اندکی بعد به پوزخندی می گوید، تو که میدانی من بر قلب تو آگاهم. پس چرا وقتی شکایتهای خودت را بر زبان من میشنوی به انکار و پاسخش اصرار داری. کدامیک از این شکایتها، از این طلب ها، از این رنجیدگی ها که من می گویم صدای نفس تو نیست. تو صدای نفس خودت را هم انکار میکنی؟
عرض کردم، نه جناب ابلیس. انکار نمیکنم. تفاوت ما در نسب و شجره ماست. جنابعالی ابلیس هستید، یادتان هست؟ شما و جناب آدم، دو سوی یک معصیت بودید. شما چه گفتید؟ جناب آدم چه فرمود؟ شما حتی با خداجان هم به زبان یاغی ها و بی ادبانه سخن گفتید. اینچنین که «قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي» یعنی در غفلت خودتان نیز خدا را خطاب کردید که تو مرا اغوا کردی! اما اجداد ما در آن سوی همین معصیت خدمت خداوندش چه فرموند؟ همان چند آیه بعدش ثبت شده است که عرض داشته اند «قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ» که ما خودمان در حق خودمان ظلم کردیم، و اگر ما را نبخشایی، از زیانکاران خواهیم بود.
جناب ابلیس، من به رسم اجدادم، حتی خدمت شمایی که رانده شده از مقام قرب الهی هستید، به ادب صحبت خواهم کرد، چون، ادب زبان خداست حتی اگر در خطاب با ابلیس باشد، و بی ادبی زبان شماست، حتی اگر در خطاب با خدا باشد.
***
آقاجانم...
وقتم را گرفت، نشاطم را گرفت، ذوق نوشتن هایم را برد. جمعه شصتم در قبض و بغض گذشت. راست می گوید ابلیس، من شکایت دارم اما نه بی ادبانه. دل نگرانم که مبادا صبرم، زودتر از دردم تمام شود. به این زحمت تار و پود ادب به هم بافتن را جرقه ناامیدی به خاکستر بدل کند. ای کاش عنایت فرمایید اگر بناست که صبر تمام شود، پیش از آن عمر تمام شود. من عمرم به غیر «من» سپری می شود. که خوب باشم برای دیگران. بنده خوب برای خدا، پدر خوب برای پسر، مرد خوب برای همسر، شیعه خوب برای شما، فرزند خوب برای پدر و مادرم اما آقاجانم... حالم خوب نیست.... خوب نیست ...
زان یار دلنوازم شــکری است با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مبـــاد کس را مخـــدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهـــد کس گویی ولی شـــناسان رفتند از این ولایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهــار از این بیابان ویــــن راه بی نهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
سرشما سلامت آقا...
خوب باشید؛ ولادت جد شریفتان رسول خاتم مبارک...
ای آفتاب خوبان...
می جوشـــد ، اندرونم ...
لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۲ساعت 23:57
|