امیر ِ همیشه ام
سلام جمعه ای ام تقدیم شما
در این نخستین دقایق روز جمعه – یکم آذرماه 1392 – نخستین یادداشت از سال دوم جمعه نویسی ام را منت گذاردید و رخصت فرمودید. مرحمتتان را شکر. سراپا امیدم. امید به آنکه این گمشدهء در بوران روزگاران را نرم نرم تا خود هدایت خواهید کرد. اگرچه خود قابل نیستم لکن لطف آن انسان ِ کامل ایجاب می کند که این جمعه به جمعه ها، این قلم به قلم ها و این قدم به قدم ها را چونان رد پای مسافری در برف مقدر فرمایید تا کسی یا کسانی در فرداهای دور یا نزدیک، راه را تا شما بیابند و پیمایند.
در نظام آفرینشی که گاهی موری سفیر هدایت سلیمانی می شود، چه جای عجب اگر ردپای کوری که دل به عصای صاحب عصر خود بسته، سفیر هدایت آیندگان باشد؟
آقاجان
صبح دیروز هوای تهران را باران فتح کرده بود. مثل برخی روزها که دلتنگی و دلشوره کلافه ام می کند، راهی خیابان شدم. افکارم در نمودار افقی و عمودی سیر می کرد. از گرفتاری ها و مشغله های شخصی ام و زندگی خصوصی ام تا مذاکرات ژنو که چند ساعتی است شروع شده. از خدا و عالم قدس تا جسم و لذایذش و نهایتاً در نسبت تمام اینها با شما.
حضرت آقا
یکبار در کتاب فروع کافی چشمم به روایتی افتاد که کسی از امام معصوم حتی در خصوص ته مانده غذایی که لای دندان مانده است نیز کسب تکلیف و تلمذ کرده. مکتبی که امامش چنین تنیده و قرین با نیازهای مامومش حضور دارد. حضوری هدایتگر و ممزوج به زندگی و نه جدابافته از تافته اجتماع. لباسش از جنس لباس همه مردم است. یونیفرم و صنف و دسته و رسته ندارد. رسول الله این مکتب در کنار بادیه نشینان حجاز آنگونه بود که مسافران چو وارد می شدند و به جمع ایشان می رسیدند میپرسیدند «محمد کدام شماست»؟
مولای من
عجیب ترین و چه بسا لذیذترین اتفاق در مرور تاریخ آباء شما نسبت میان ایشان و مردمان است. اجداد معصومین جنابعالی تجارت می کنند، کار می کنند، با اهل محل جمع دارند، گعده و نشست و برخاست دارند. بیمار می شود، نزد طبیب می روند یا طبیب را به بالین می خوانند (آنچنان که در حکایت شکایت جداعلی، علی علیه السلام طبیب به معاینه فرق شکافته آمد و حسن بن علی علیه اسلام از طبیب جویای حال پدر شد) و به هنگام نزاع نزد قاضی می روند. نه به نفس خود حکم می کنند، نه امتیازی دارند، نه دادگاه ویژه. عامی یهود با امیرالمومنین در برابر یک قاضی زانو می زنند. و اینچنین آمیخته با عوامند و باز هم خواصند. عالم را تحت تصرف دارند اما منصرف از هیچکدام از شئون زندگی نیستند.
آقاجان ِ جان
دستیابی به ترجمانی از شما که در سال یکهزار و سیصد و نود و دو نیز آنچنان ممزوج و آمیخته به زندگی باشد و در همین شان از هدایتگری و راهنمایی نیز فرونماند، پیچیده ترین رسالتی است که اهل شما با آن مواجهند. رسالتی که در راه آن تا ریخته شدن خونها و تکفیرها و طردها را می شود پیش بینی کرد. امام، تا آن زمان که نامی است برای گریستن و هستی مقدسی است برای تبرک جستن و حاجت گرفتن، حادثه خطرناکی نیست.
اما آن زمان که شاخصی باشد برای پیمانه کردن وقایع اجتماعی و نقد صاحبان کرسی و کسوت، دیگر کار ساده نیست و این همان مصافی است که نمرودها و فرعون ها و یزیدها را بیدار می کند. اینجا همان سرزمینی است که فرعون خدایی می کند و می گوید «أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلَی» و یزید امیرالمومنین می شود. طرفدار شما که هیچ... اینجا همان میدانی است که در برابر شما نیز شمشیر خواهند کشید.
چندی است در شهر ماه تابلوهایی را نصب کرده اند که «یزید زمانه ات را بشناس» و انگشت اشاره را به شرق و غرب برده اند. گویی یزید زمانه را یا باید در امریکا، یا اروپا، یا اراضی موعود اسرائیل یافت. لکن اگر تاریخ محل عبرت است نباید در این حقیقت درنگ نمود که هیچکدام از اجداد معصوم شما را شرق و غرب به شهادت نرساند. امامان ما نه در زندان یهودیان بودند و نه به شمشیر نصرانیان به شهادت رسیدند و نه در دولت کفر و زیر بیرق لاالله و لامحمد به قتلگاه رفتند. شاید باید یزید زمانه را در لباس اسلام، بر منبر، چه بسا در پیشاپیش صفوف نماز جماعت جست!
آقای من
مگر نه اینکه اسلام اگر به همین سادگی ها بود که می پندارند، دیگر حاجت به شرح صدری چون نور از جانب خداوند نبود تا آن را درک کند و «شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَىٰ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ» ضرورت نداشت. این مختصری که می شود به یک ویژه برنامه و دو منبر و سه نوبت اخبار و چهار کلاس درس از بر شد که شرح صدر نمی خواهد. ما را با آن حقیقتی آشنا فرمایید که بردوش کشیدنش چون نخلی است بر دوش میثم. آن حقیقتی که به پای آن ناب ترین جان ها تقدیم شده است.
ای تا همیشه آقای ِ من...
در این مصر هزار فرعون، قحطی زده ای است که جز شما را به عزیزی نمی شناسد و زبانش جز شما و اجدادتان کسی را به نام سلطان خطاب نمی کند و سری دارد که جز به امر شما خم نمی شود. اینگونه ام بدار، اینگونه ام نگهدار یا سلطان؛ یا سردار...
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایان بنوازد آشنا را