سلام مولای من...
حالا انگار به شتاب عمر ایمانم بیش از پیش است. [...] یکسال است که هفته به هفته چه به حضور گذشته باشد و چه غفلت؛ سرانجامش به خلوت جمعه ای نشسته ام و سطری را به تذکر سپری کرده ام
راضی هستی بزرگوار؟
باش آقا... باش
این عمیق ترین سوالی است که در آن غوطه می خورم. نمیدانم چرا با اینهمه کاستی و خطا و کسالتهای نفسانی باز بارقه امیدی در دلم هست که شاید رضایتی نزد شما حاصل باشد. حظ ِ خیالم آن است که روزی بفرمایید فلانی حسام الدین ِ ماست. حبه اگر سودای افلاک داشته باشد جای عجب نیست؛ امید به خود نبسته که بر گرمای خورشید خوش است تا به تابش او بروید... من باغبان ِ خویش ایمان دارم...
و بازهم عاشورا !
طاقتت بلند آقا... غم بی همتایی است. عاشورا برای شما نه تنها یک حادثه سپری شده در سال شصت و یک هجری؛ بلکه یک حقیقت مستمر تا کنون است. و اما ما کجای این حقیقتیم!؟
از یک سو که می نگرم ما خود یتیمان به غارت مبتلایی هستیم که دست سپاهیان یزید میان ما و آقایمان فاصله انداخته است. اسبهای غفلت را بر ظهور او تاخته و آتش دنیا بر خیام ما افتاده؛ آسیمه سر از این وانفسا، پا به فرار گذارده ایم و دل به بیابان زدهایم.
از دیگرسو که می نگرم، ما مخاطبان فرمان هل من ناصر هستیم که صدایی را می شنویم اما سوی صدا گم است. گویی در میان دره ای از بدعتها؛ از هر سو صدای هل من ناصری بلند است ما حیرانیم که اصل کدام است؟ انعکاس کدام؟ خوف داریم که مبادا ننگ تبعیت از امیرالمومنین یزید را بر پیشانی داشته باشیم و بی خبر از این حقیقت پنهان در غبار، که حسین همانی باشد که خروج کرده!
سگ بازی و زن بارهگی و شراب نوشی عارضی یزید است؛ یزید اگر شب ها تا سحر را به تهجد می گذراند و روزها تا غروب را به روزه و اگر جای عیش و عشرت، وعظ و تفسیر قرآن نیز میداشت و جای کاخ های مجلل بر زیلویی پوسیده می زیست؛ تا آن دم که بی عصمت، تکیه بر کرسی معصوم زده بود، یزید بود و ذات پلید یزید همین غصب بود.
مگر در پیرامون یزید کم مفتی و شیخ الاسلام و صحابه عظمی و قاری و حافظ بود؟ اصلاً چندین سال عقب تر مگر خوارج جز این بودند؟ خوارج طایفه ای بودند که الاعلی کسی جرات شمشیر کشیدن علیه ایشان را نداشت، از بس که غرق در ظواهر اسلام بودند.
من در نهان خود دلپواس زمانی هستم که حسین حسین گویان یزید شویم آنگونه که طایفه ای پیش از ما محمدگویان سر فرزند او را بر نیزه افراشتند. میان ما تا هیچ جنایت و معصیتی فاصله نیست. آن نفسی که یک عصیان را به رضایت انجام داده باشد و تنها و تنها یک گناه را بر خود روا داند و فقط و فقط یک امر الهی را به میل و رغبت قربانی امر خود نموده باشد عقلاً مهیای آن است که تمام اوامر و نواهی دیگر را نیز زیرپا نهد. ما مدیون لطف خداییم که مجال معاصی بزرگتر را به ما نداده و الا در آنچه مجال یافتیم رسواییم.
طاقت اطاعات و تبعیت از امر خدا اگر تمرین نشده باشد؛ به روز واقعه اسباب شرمساری است. عصیان اگر در کام ما لذیذ شود، حرام الهی اگر به نزد ما بی عذاب وجدان و دل نگرانی مباح شود یزید نفس ما به مسند امیری نشسته است؛ کاش اقبال یار شود و در کامجویی از دنیا، حسینی در مقابلش نباشد والا ... و در مقابل آنکه عبدالله بودن را مشق کند چه خوب پدری دارد... ابا عبد الله...
ارباب ِ من
شما فرزند آن سالاری هستید که شبی را مجال خواست به دهها حکمت و شاید یکی از آن ده اینکه، حر اهل شود. از شما عجب نیست اگر کاروان قیامی را سالها به صبر نشانده اید، تا احرار، اهل شوند. ما را اهلی خود کن. من از مرگ بی شما میترسم و از خاموشی بی صدا و گور بی رویش.سری که در رکاب شما بر نیزه بلند نشده باشد، در پیشگاه تاریخ افکنده است.
یکسال گذشت ... و من عالم را به شهادت خواهم گرفت اگر عمر سپری شود و مرا به حضور نپذیرفته باشید تا حشر فریاد خواهم زد:
ای اهل حرم
میر و علمدار
نیامد...