| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

سلام سید ِ من... سلام...

خیال ِ حضرتعالی نیز خوش است.

دیروز – یعنی دوم آبان نود و دو – که مقارن بود با غدیر ِ ما؛ از همان صبح علی الطلوعش تا شام، بر این خیال بودم که چه خوش است احوال آنانی که این روز را در محضر شما مشرفند و تبریک گوی سید عصر خویشند. بعد با خودم فکر میکردم که اگر این توفیق نصیب من بود، در این روز چه طلب می کردم؟ بعد از پرسه زدن میان دهها حاجت بر نظرم آمد پیش از همه، از شما طلب «سیادت» می کردم به معنای تحقق آن. نه آن که صرفاً ببالیم که در گردش میان اصلاب و ارحام، جان و جسم ما گذری داشته است بر صلب معصوم که البته این خود کم شرافتی نیست اما گویی این شرافت، اشرف نیست. 

اشرف آن نیست که جسم منتسب باشد به جسم مبارک معصوم آنچنانی که هر فرزندی به اجداد خود منتسب است؛ بل آن است که قلب انتساب داشته باشد به روح و جان معصوم که این انتسابی اکتسابی است. پس گرچه آنکه علی بن ابی طالب در شجره کسی «والد» باشد، شرف است اما امتیازی که به پای آن زحمت و اراده و نیت نباشد «مسئولیت» است نه «مقام»! لکن حقیقت شرافت آن است که علی بن ابی طالب در شجره قلب و باطن کسی نه والد بلکه «مولا» باشد. 

ما از شما سیادتی را مسئلت داریم که اثبات آن نیازمند سجل نباشد. حتی نه آنقدر مبهم که دیگران را به سوال وا دارد که آیا شما از ساداتید؟ بلکه چنان سیادتی که اظهر من الشمس باشد در وجودمان آنچنان که بی سوال و سجل، هرکه دید در دل بگوید «چقدر شبیه پدرش است». و البته برتر از آن اینکه چون پدر ما را دید، افتخار کند به چنین مولودی. ما اگر اسباب فخر مولای خود نباشیم، به چه کاری خواهیم آمد؟ وجودی که سبب خرسندی شما نباشد، عدم است!! 

آقاجانم

قریب به ده روزی است که سطرهایی در سرم می جوشد. احوالم به کسی می ماند که در جوانی و بلوغ به این نتیجه رسیده که عمری تاریخ ولادتش را اشتباه گفته اند. ماجرا بر میگردد به روز عرفه. مشرف بودم خدمت دعا جد شهید، حسین بن علی علیه السلام که عبارت آن گویی تاریخ تولدم را به قدمت تمام آفرینش به عقب برد! بر خلاف آنکه می پنداشتم تولد من به اردیبهشت یکهزار و سیصد و شصت باز می گردد و النهایه به چندماهی قبل از آن، یکباره دریافتم که سخن از یک ماه و چند ماه و چند سال نیست و بلکه قرنها پیش از آن این بذر در عالم وجود کشت شده و حالا در اردیبهشتی به نشئه طبیعت روییده و به ماه دیگری در ای نشئه به خزان خواهد رسید و به نشئه ای دیگر سبز خواهد شد. 

آنجا که فرمودند: «خَلَقْتَنى مِنَ التُّرابِ ثُمَّ اَسْكَنْتَنِى الاْصْلابَ آمِناً لِرَيْبِ الْمَنُونِ وَاخْتِلافِ الدُّهُورِ وَالسِّنينَ فَلَمْ اَزَلْ ظاعِناً مِنْ صُلْبٍ اِلى رَحِمٍ فى تَقادُمٍ مِنَ الاْيّامِ الْماضِيَةِ وَالْقُرُونِ الْخالِيَةِ لَمْ تُخْرِجْنى لِرَاْفَتِكَ بى وَلُطْفِكَ لى وَاِحْسانِكَ اِلَىَّ فى دَوْلَةِ اَئِمَّةِ الْكُفْرِ الَّذينَ نَقَضُوا عَهْدَكَ وَكَذَّبُوا رُسُلَكَلكِنَّكَ اَخْرَجْتَنى لِلَّذى سَبَقَلى مِنَ الْهُدَى الَّذى لَهُ يَسَّرْتَنى وَفيهِ اَنْشَاءْتَنى» 

(... مرا از خاك آفريدى آنگاه در ميان صلبها جايم دادى و ايمنم ساختى از حوادث زمانه و تغييرات روزگار و سالها و همچنان همواره از صلبى به رحمى كوچ كردم در ايام قديم و گذشته و قرنهاى پيشين و از روى مـهـر و راءفـتـى كه به من داشتى و احسانت نسبت به من مرا به جهان نياوردى در دوران حكومت پيشوايان كـفـر آنـان كـه پـيـمان تو را شكستند و فرستادگانت را تكذيب كردند ولى در زمانى مرا بدنيا آوردى كه پـيـش از آن در علمت گذشته بود از هدايتى كه اسبابش را برايم مهيا فرمودى و در آن مرا نشو و نما دادى...)

جناب ِ مولا...

چه کنیم بار سنگین این عبارات و الفاظ را؟ با این جمله ها که تنها می نشینم گویی عقلم نگاه به خورشیدی دوخته که نورش چشمانم را در هم فرو می برد و از عظمت روشنایی اش، چشمانم به سیاهی می رود! چه می فرمایند جناب جد شهید؟ یعنی هزار هزار بشر امروز هرکدام وقت معینی دارند که تا به موعدش نرسد پای بر نشئه طبیعت نمی گذارند و اجداد و گذشتان او را دست به دست کرده اند تا برسد آن هنگام که بر او از قبل معلوم بوده؛ و از میان اینهمه بذر شکفته در نشئه طبیعت، هرکه اجل و مهلتی دارد، یکی به چند دقیقه، یکی چند ماه، یکی چند سال. یکی به کودکی، یکی به جوانی و یکی به کهن سالی. برخی را به جنس زن و برخی را مرد و هرکه را در زمانی از اعصار تاریخ و مکانی از عرصه زمین. العجب...

به گذشته اش که نگاه میکنم حیرت است. این وجود که امروز متجلی است در بنده، از چه صراطی گذشته؟ چند مومن و چند غافل؟ چند عامی و بلکه چند صاحب عصمت؟ چند پیامبر و چند منکر؟ و بین این همه سال از ادوار تاریخ، چرا این عصر، چرا آن روز، چرا آن موطن و سرزمین؟ چه نسبتی میان من و نیکان ِ من است؟ چه نسبتی میان من و اولاد من است؟ من از چه کسانی روییده ام و چه کسانی از من خواهند رویید؟ 

به آینده اش که نگاه میکنم حیرت بر حیرت! که حالا این مسافر از راهی به قدمت بشریت و از سفری چنان دور تا به اینجا آمده است که چه کند؟ بچرد و برود؟ حکمت این سفر طولانی همین است؟ حاشا و کلا! پس این چه تکلیفی است که بر عهده من نهاده اند؟ نقش این بنده در صفحه آفرینش چیست؟ آمده ام که چه کنم؟ نمی تواند ماجرا ختم به همین چند سال کتاب بازی و مدرک پروری و دکان داری و میزسالاری و اطوارهای ظاهری دیگر باشد. اینها همه بسیار حقیرند در برابر این همه راه بلندی که آمده ام. گویی کسی با هزار هزینه و مشقت، چند کشور را سپری کند و در مقصد بگوید آمده ام یک لیوان آب بنوشم و بازگردم! این قبیل مضحکه ها که دنیای ما را پر کرده نمی تواند پاسخ اقناع کننده ای بر سوال «چرا آمده ام» باشد.

و اما در میان این حیرت ها، حضرتعالی چه خوش دلگرمی هستید...

چه حظی دارد مولود عصر شما بودن. چون قدم بر قیامت خود بگذارم دلم میخواهد که اهل حشر را خبر کنم و ببالم که های ای ابناء آدم علیه السلام، تماشا کنید مرا. تماشا کنید بنده ای را که مفتخر است به زیستن در سایه مردی که چشمان تمام انبیاء به قیام اوست و هیچ ولی از اولیای خدا نبوده است مگر آنکه در سخت ترین دقایق رسالتش، بر خود امید بخشیده که روزی «او» خواهد آمد و من چرا دلگرم نباشم به حضور «او»یی که دلگرمی تمام اولیای خدا بوده است؟ و بعد بگویم ای اهل محشر، من از جوانی تا پایان عمرم، جمعه ای را بی نامه به محضر مولایم نگذراندم و ایشان بپرسند «آیا اینهمه جمعه نویسی هایت، پاسخی هم در پی داشت» و اینجا را سکوت کنم تا شما جواب بفرمایید؛ که ما حلقه به گوشی شما را از ازل به سوغات آورده ایم

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است          بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد     تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود


لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه سوم آبان ۱۳۹۲ساعت 23:31