| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

ساده ترین سوالی که در دقایق ناآرامی و کلافه‌گی از ریتم یکنواخت ایام در سر هر کسی بال و پر میزند این است که: «آرام چیست»؟ و اگر این سوال را بعد از چشیدن تمام آرامهای زندگی از خودت بپرسی، پاسخ پیچیده تر است. چرا که یک پیش فرض دارد: «حالا که با این نیز ناآرامم... پس آرام چیست» تا برگهای زندگی را طوفان عمر ورق بزند و رفته رفته داستان برسد به این معنا که فرزند آدم (علیه السلام) را در این دنیای ناآرام؛ آرام نیست الا آن دم که به مدد انسانی کامل، سر از پوسته خشک و سفت عالم طبع بیرون آورد.

آقاجان...
نه به وصف و نظر و تئوری. که به معنا و عمل و باور، دریافته ام که تا در صف دنیا ایستاده باشی، جز این نیست که تو را هل میدهند و تو دیگری را هل میدهی. مانند همه صفهای دیگر روزگار که همه همدیگر را هل میدهند و بلند فریاد می زنند «آقا هل نده» و هیچ امان و خلاصی نیست الا آنکه در یک برهه و با یک تصمیم نقض ناشدنی یک قدم به بیرون برداری و بخواهی برای همیشه از این صف کناره بگیری. این همان تصمیمی است که اکثر قریب به اتفاق آدمیان هیچگاه نمی گیرند و تا دم مرگ با خودشان می گویند «چند نفر دیگه تا نوبت من مانده» و حتی در لحظاتی که فرصتی برای بیرون جهیدن از صف مهیا شده خود را به این عبارت پشیمان می کنند که «اگر الان بیرون بروم تمام مدتی که در صف ایستاده بودم حیف می شود. حالا که ایستادم تا آخرش خواهم ایستاد» و عجب عاقبت تاسف انگیزی است...

مولای من
آیا درست دریافته ام که نه تنها جناب ابراهیم را، بلکه تمام آدمیان را به آتش خواهند افکند؟؟
کدام آتشی بزرگتر از عالم طبیعت؟ و کدام نمرودی قدرتر و نزدیکتر به ما از نفس طبع گرا؟ کدام درد و زحمت این بنی آدم است که ریشه اش به عالم طبع باز نگردد؟ حرص شکم و حومه! میل به ثروت و مال و کاشانه! اینها مگر ارتزاق روح است؟ بشری که به مقام روح رسیده باشد که خانه ای به وسعت هستی دارد و سفره ای به گستردگی عالم. جفت او خداست و حظش کمال. و این سفره ای است که اگر همه آفرینش از آن ارتزاق کنند، لقمه ای از هیچ کدام کم نمی شود. پس نه نزاعی دارد نه مرافعه ای.

تفاوت جناب ابراهیم با دیگران به آتش افتادن نبود، از آتش برون آمدن بود! تفاوت جناب ایشان با دیگران، امر به ذبح اسماعیل نبود بلکه اطاعت از امر بود. همین هفته و در شامگاه عید قربان تا سحر بر این فکر بودم که این پدر، آن شب را چگونه صبح کرد؟ چه شبی بود آن شب بر ابراهیم؟ ما جماعتی که قربانمان، جهاد در ارسال پیامک است، چه بدانیم ابراهیم که بود، دردش چه بود؟ بیهوده نیست که خداوندگار، اینگونه عاشقانه از ابراهیمش وصف میکند

حضرت آقاجان
هرگاه در قرآن به آیاتی می رسم که توصیف ابراهیم است، چنان طعمی دارد که گویی پدری با افتخار از فرزند خلف خود وصف می کند و می گوید: ابراهیم به تنهایی یک امت بود «إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً». و چه شیرین میوه ای دارد این صراط. چه از این لذیذ تر که خدا اینگونه تصدق ابراهیمش برود. که او هرچه گفتیم وفا کرد «وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّىٰ» و درود بر ابراهیم، ما نیکوکاران را اینگونه پاداش میدهیم، بی تردید او از بندگان ما بود «سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ *  كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ * إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ» گویی در طریقت الی الله، مشقت تا مقام ابراهیم است و کسی که به این مقام رسید، دیگر به امانگاه خداوند رسیده است «فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ * وَمَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِنًا»

و امان از صراط باریک و پر پرتگاهی که باید پیمود تا مشرف به مقام ابراهیم شد. الحق که چنین پیمودنی حج است و چنین تشرفی احتجاج! در مقام ابراهیم دیگر مناقشه بر سر حلال و حرام نیست. دلواپسی بر مکروه و مستحب نیز نیست. ما جماعت لنگ در انجام واجب و ترک محرمان چه بفهمیم از مقام ابراهیم؟
مقام ابراهیم ماورای فقاهت و آداب عامه شرعی و احکام خمسه عملیه است. مساله آنجا میل خداست. ابراهیم از خدا حلال و حرام نمی پرسد. و الا حب فرزند چه حرمتی دارد؟ حفظ جان فرزند خلاف کدام حکم ظاهری است؟ اما ابراهیم رهیده است از این بهانه ها و به یک عبارت رسیده: «خدا دوست دارد فرزند مرا کشته ببیند.»

و ما مگر در چند دوراهی زندگی درنگ کرده ایم و از خودمان پرسیده ایم که «خدای من چه دوست دارد»؟ و در برابر چند مصیبت روزگار نوشته ایم: خدا دوست دارد همسر مرا بیمار ببیند. خدا دوست دارد مرا فقیر ببیند. خدا دوست دارد ... خدا دوست دارد... این می شود که از میان همه ابناء بشر یک ابراهیم را می گویند «خلیل» چون او دوست خداست. ابراهیم انگار چشم در چشمان خدا دوخته تا ببیند او چه دوست دارد. نه در بند ثواب و صواب نه در سودای حلال و حرام و نه چانه زنی بر حور و جنات. تمام وجود ابراهیم یک سوال است: چه دوست داری؟ چه میل داری؟ 

مولایم...
من به کجا شکایت کنم از این دوزخی که بر دوش خود می کشم؟ من به کجا پناه ببرم از این نمرود که در سینه دارم؟ من از خودم به سوی که فرار کنم!؟ تا کی زبانم پر لاف باشد و در مقام عمل هر روز خدا را به قربانگاه ببرم که اسماعیلم را خاری در پای نرود؟ راه ماییم. بهانه ای برای گمراهی نیست. در همان جانی که نمرودی نهفته است، در همان جان سبیلی تا سلسبیل مهیا است. راه هست، راهرو بازیگوش است. 
اما آقا... 
گوشم را نه... 
دستم را بگیر

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل سلسبیلت کرده جان و دل سبیل
یا رب این آتش که در جان من است سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
پای ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و ششم مهر ۱۳۹۲ساعت 23:20