دلم را به دوش می کشم، هفت خان ایام را گذر میدهم که رسد به جمعه. شبی شود، کنجی مهیا شود، خلوتی باشد، زبانی از تنور دل باز شود تا بگویم:
مولای من... سلام
ابراهیم چه کشید آن شب را تا سحر؟ آن روز که عید جماعتی شده است، چه خونی به دل ابراهیم شد؟ جماعتی درد را تنها شنیده اند؛ اما چه خبر دارند از احوال آنانی که چشیده اند! می پندارند چون ابراهیم پیامبر خدا بود، پس دردهایش بی درد بود. ای خاک بر فهم آدمیزادگان راه نپیموده...! اینها جماعتی هستند که نیش پشه ای به دست فرزند خود را تاب ندارند اما سر فرزند ولی خدا بر نیزه با با یک بیت گذر می کنند که «هرکه در این بزم مقرب تر است - جام بلا بیشتری می دهند» و بس...
مولای من
مگر غیر از این است؟
پیامبر هم که باشی، از عزیزی یوسفت هم که باخبر باشی، به چاه افتادنش اشک دارد، در هجرش تا پای نابینایی می شود زار زد. این چه مضحکه ای است که جماعتی اصرار دارند به نام تقوا و اله و رب حالی مان کنند که درد، درد ندارد. خنجر بر حنجر فرزند اگر درد نداشته باشد که محک خلیل الله نیست.
موحد و ملحد در برابر درد، در اصل درد که اختلاف ندارند. فراق و فقر و غربت و تنهایی و... درد دارد. خواه نمرود باشی خواه ابراهیم. اصل درد، درد است. تمایز در این اصل نیست، بلکه در وصل است. موحد نردبانِ درد را تا معبود طی می کند و ملحد پای نردبان به جزع و فزع عمر را می بازد. سوختن، سوختن است. میان قوطی دورانداخته تا خودرو گران قیمت تفاوت در همین یک معنا است: سوختن برای سوختن یا سوختن برای ساختن و پیمودن...
آقاجانم...
چه جانی بر لبان جناب ابراهیم آمد، تا از بند بند وجودش یقین چکید که اسماعیل، بیش از آن که از آن ِ من باشد، از آن ِ خدای من است. عجب سخت می گیرد خدا در دوستی اش با بندگان. موسی، موسی نمی شد اگر مادرش از او دل نمی شست و در نیل ِ اراده الهی روانه اش نمی کرد. یوسف به عزیزی نمی رسید اگر یعقوب بر هجران ِ او رضا نمی داد. سخت بود مگر مانع فرزندان شدن که این پسر را با خود نبرید!؟ و ابراهیم ابراهیم نمیشد اگر دل از اسماعیل نمی شست.
«خدا» از آنجا آغاز می شود که «خود» تمام شود...
حاجی آن است که زلف جمال را بر سر بتراشد، لباس مقام را، کفن کند. شبانگاه را در کویر عرفه بیتوته کند و سحرگاهان اسماعیل را به قربان برد؛ حظ دنیا را به طواف او مباح کند و شیطان را به سنگ ایمان بکوبد. آینه حرامش می شود چون رنگی از «خود» دارد که در برابر او هستی آینهء اوست. روزگار اگر صد سراب نشانش دهد، باور دارد که پروردگار به خنکای آبی، داغش را تسلی خواهد داد و از هروله میان خوف و رجا فرو نخواهد ماند و از زبان ِ جان خود در گوش آسمان فریاد می کشد:
لبیک
اللهم لبیک
لبیک
لا شریک لک لبیک
ان الحمد و النعمه لک و الملک
لا شریک لک لبیک