| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

آقای جمعه های من

سلام...

چهل و سه جمعه تا تو را پیموده ام و خدا داند چند جمعه دیگر باقی است. حالا دیگر حرفهایی دارم که با همه ام زبان گفتن نیست. به این سبب پناهنده به دفتر خویشیم و به رسم آنکه فرموده اند نامه های شما را باید به آب روان سپرد، این دفتر را به اشک جاری ام می سپارم، باشد که تا شما راه کوتاه باشد. و از این دفتر، گزیده ای را نیز به رسم تکلیف پیش کش اهل گذر خواهم کرد. اینکه سفرهء خانه ای برابر همگان گسترده باشد خیر است اما دیگر این خانه بی دیوار نمی شود.

(...)

مولای من

حق آن است که بنده جمعه به جمعه بگویم آقا چه باشم؟ آقا چه میخواهید؟ آقا امر بفرمایید و یک هفته تقلا کنم تا بر این سرمشق ها نزدیک تر شوم و دوباره جمعه بعد مراقبه ای دیگر. اما کار ما این شده است که شما را به حاجات خود بخوانیم. بگوییم آقا من این را میخواهم، من آن را میخواهم، من بر این کار مانده، من در مسیر وامانده ام و... ما به مقام انتظار نرسیده ایم بلکه از شما به سوی حوائج خود انتظار داریم. 


حضرت آقاجان...

چه کم توشه و چه صعب مسیری. پیمودن تا تعالی سخت است و سخت تر رسیدن به خدای خلوت نشین از گذرگاهی همگانی است. راه و راه زن و آه‌زن و چراغ دار و چراغ دزد... همه به هم آمیخته. دوغ و دوشاب باهم است. اهل نظر و تنگ نظر در کنار همند. خدا با آن خدایی اش که نه در عاشقی جا برای کسی کم می آید نه در تعالی رقابت و سبقت را شرط نموده در امان از این تنگ نظری ها نیست. از خدایت هم اگر حرفی بی طمع بر زبان آوری، کسی یافت می شود که دوان دوان خودش را برساند و به طعن و نیشی بخواهد حالی ات کند که من از تو با خداتر من از تو ولی شناس تر من از تو... هی بنده خدا... همه اش نوش شما...

یاد تعلیم استاد می افتم که یکباره در میانه سخن حرف را ناتمام رها می کرد و دستهایش را بر هم می گذاشت و آهی از دل می کشید و می گفت:

بهر یک جرعه که آزار کسش در پی نیست                   زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس

چه کنیم؟ چه چاره مانده الا اینکه پاورچین پاورچین و بی صدا، روز به روز، یک قدم یک قدم بساط خود را جمع تر کنیم و به نهان خود بیشتر بخزیم! 


حضرت باباجان...

الامان از شانه های نحیف تر از بار... روزهایی که هر نفسش چون روزی می گذرد. دلخوش بر این معنایم که وجودی که به برکت صبر بر بلا و تن دادن به رضای تشریعی و تکوینی حق، نچشد سنگینی آن ایامی را که هر روزش برابر با هزارماه است؛ به وقت قدر عاجز از شناگری در باطن «خیر من الف شهر» خواهد بود. بردوش کشیدن این دقایق سنگین مقدمه است، شاید مقدر شود که تشرفی یابیم به حقیقت آن روز که از هزارماه برتر است. مگر نه اینکه هر مکتب برای خود ریاضتی دارد و مگر نه اینکه در مکتب ما ریاضت این است که زن بگیر و با ما باش... فرزند داشته باش و باما باش... کار کن و باما باش... بلابگیر و باما باش... هوس کن و باما باش...؛ ما هم بر سر ریاضتنامه خود نشسته ایم. تسلی به این وعده می دهم که آخر این آه‌نامه خوش است. خداجان را چه چاره جز این که کاسه را برای گدایی غافلی چون مرا به دیگ ارتقا دهد. راهی جز این نبود... المنة الله

(...)


دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم         و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی         آتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست     عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم


لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۲ساعت 23:6

حضرت آقاجان... سلام
یادت هست آقا؟ سال هفتاد و دو هجری شمسی، دوازده ساله بودم که کتاب معاد شهید دستغیب را به معرفی معلم قرآن خریدم و می خواندم. یادت هست آقا؟ آن شبی که تنها در خانه بودم و از قضا برق هم رفت و در تاریکی شب رسیده بودم به مبحث قبر. یادت هست آقا؟ چقدر خوف همه وجودم را بلعیده بود و در دلم با خدا می گفتم؛ آیا راهی هست که من بی تنگنا قبر را سپری کنم. یادت هست آقا؟...

حالا که بیست سال گذشته است و دریافته ام که قبر، نه از مرگ بلکه از تولد شروع می شود. حلول روح در مرتبه جسم همانا و تنگنا قبر عالم طبیعت همان. مگر اینهمه فشار و سختی که بر جان و دل انسان وارد می شود از مبنایی غیر از اقتضائات نشئه طبیعت است؟ از غم آب و نان و لانه و خانه تا زن و همسر و کار و اشتغال و اجتماع و... همه اش به همین وجه طبیعی و حیوانی باز می گردد. و انسان رهیده از این سوداها همانی است که فرموده اند «وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ» نه ترس از روزی دارد و نه غم از روزگار...  

خامی است اگر کسی پندارد که تنگنای قبر از لجاجت خداست به تلافی نا فرمانی ها. حاشا و کلا! این تنگنا، طریق تعالی و مسیر تربیت است. حالا آنکه در این سوی مرگ تن به تربیت ندهد، لاجرم آنسوی مرگ، به این گذر خواهد رسید. حالا چقدر تمام معارف در این نگرش صدق می کند. عذابی از سوی او در کار نیست، انسان به آتش تعلقات خود می سوزد. گویی هرکه را به زنجیر دلبستگی هایش آویخته اند و هرچه دلبستگی ها بیشتر، زنجیرها فزون تر. یکی را به مال می سوزانند، یکی را به مقام، یکی را به آرزو و آمال یکی را به فرزند و داد از این آخرین...
آخ آقا... آخ آقا...
امان آقا... امان آقا...

میدانم هیچ گریزی جز این نیست. در طریقت تعالی، هیچ راهی گشوده نیست الا به بلا! نه به درس، نه به مشق، نه به کتاب، نه به ثواب، نه به سجاده، نه به لباده... فقط «بلا». همین یک راه است و بس. تمام درس‌ها و مشق‌ها و عبادت‌ها برای آن است که در بلا به کار آید. هیچ پیامبری مبعوث نشد الا با گذر از این طریق. هیچ ولی به مقام نایل نیامد الا به همین صراط. اصلاً قرآن بلانامه است. شرح بلاهای ابناء و انبیاء تا هرکه در هر بلایی بداند که به فص کدام ولی خدا رسیده است. 

آری آقا... میدانم؛ اینها را می دانم اما سخت است. گویی خدا تعلقات بنی آدم را بر سر قلاب، طعمه می کند که به طمع آن، شکار خدا شوند. عجب خسرانی است بر آنانکه هم عذابش را می کشند و هم حاصلش را نمی برند. اینهمه ابتلا و گرفتاری، چرا همه میل بالا رفتن از نردبان درد نمی کنند!؟ چه کنم که از اهل خسران نباشم... چه کس را جز شما دارم که دست به دامانش شوم؟ 
آقاجان؛ نجواهای دلتنگی ام رسید؟

چل نامه فرستادمت ای حضرت محبوب             ای آنکه به تقدیر من او گفت: برآشوب! 
قربان شوم این شیوه عاشق کشی ات را           از نخل تو سهم همه خرما و مرا چوب؟
رندی که به صد عشوه گری شانه نمیداد               از حادثـه زلف تو شــــد والـهء مجذوب
شاها به رخت مات شدم پرده برانداز               کیشم تو و از لذت دیدار تو محــجوب!
از خمره لطفت اگرم قطـــــره چکانی                 انعمت علیهم شود این بنده مغضوب
بر لانه ام آتش زده ایام ؛ کجایی؟             دریاب که پرپر شود این غنچه ام؛ ای خوب!
گویی که خطا رفته سجل من بی دل
بر نام حسامم؛ به سرانجام چو یعقوب

آقا؛ چه حکایتی است حکایت یعقوب...
در کنار تمام این زمزمه ها... این هفته را به اندیشه در احوال یعقوب سر کردم. عجب خوش احوالی است. عجب وفادار بود به آیین ابراهیم... از آن لحظه که به پسرانش نهیب زد، مبادا یوسف را گرگ بدرد! آنها پنداشتند که پدر به حقیقت گرگ را قصد کرده و چه بسا بی خبر که پدر طعنه بر گرگ نفس ایشان زد والا اینهمه بهانه برای مرگ بود، چرا گرگ!؟ 
تا آنکه با پیرهن پاره پاره یوسف آمدند و گفتند او را گرگ درید... چقدر عجیب است از اینجا به بعد حکایت! مگر می شود پیامبر معصومی که بر غیب عالم اشراف دارد، بوی گند دروغ را از دهان ایشان تشخیص نداده باشد؟ چرا برملایشان نکرد!؟ چرا ایشان را وادار به جبران و بازگرداندن یوسف نکرد!؟ گویند در همان لحظه رو به عزرائیل کرد و پرسید، تو امروز جان یوسف را گرفته ای؟ او پاسخ داد که نه... پس چرا سوال دوم را از جبرائیل نپرسید که یوسف کجاست!؟ چه بسا حاجت به پرسش هم نبود. رسول الله است. به یک توجه می توانست یوسف را دریابد... چرا نکرد!؟ چرا نکرد!؟؟
آن سوی ماجرا هم عجیب تر از این است. حالا این پدر، مستقر در مقام نبوت است اما آن پسر چه؟ یوسف که غیرممیز نبود. آنقدر بود که بشود او را به غلامی فروخت. نوجوان در آن سن قطعاً چنین فهمی دارد که به کاروانیان بگوید من اهل کنعانم، برادرانم مرا به این چاه انداخته اند و خانه ام به آن سو است یا مرا برسانید یا رها کنید که بروم. او چرا چنین نکرد؟
همه ماجرا یک کلمه است. رضا دادن به اراده آفریدگار... یعقوب نیز در قبر این دنیا به تنگنا افتاد. اینگونه نبود که در ابتلا به بلا، رنج نبرد. بلا به سبب همین رنج است که به گنج منتهی است. اگر رنج نداشت که عمری را آنچنان به اشک و آه و ناله نمی گذراند. پیامبر خدا هم که باشی، پدر پدر است، تعلق به فرزند تعلق است. صبر بر بلا سخت است و راز ماجرا در تن دادن به اراده الهی است...

مولای من...
هفته چهل و دوم نیز سپری شد و چه سخت سپری شد و چه سختی ها که در راه است. گویی بی قاعده نیست که من همواره در مضرب هفت، مهیای حادثه ام. ما مخیر در انتخاب بین «مشقت» و «عافیت» نیستیم؛ بلکه تمایز میان آدمیان در آن است که مشقت را به این سوی مرگ بچشند یا آن سو. میخواهم چون یعقوب، یله باشم در امواج اراده کردگار... کار حواله به جانب شما... هرچه فرمایید خوش است 

ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو                 گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا
گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند               گه فضل‌ها حاصل کند گه جمله را روبد بلا
تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد         شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۲ساعت 23:30