سلام علیکم...
یا خوب...
شما که خوب علی الدوامید آقا... یعنی خوبی از شماست. هرکه به هر میزان که از شما در خود اندوخته خوب است. اگر قصد احوال جویی هم باشد باید جویای حال خود باشم... من چطورم؟ خوبم؟
خیال، مرغ خبر رسان است و در جریان میان عالم ملک و ملکوت. قاصد صدیقی است اگر از دست ِ حیوانیتهای ما امان یابد. گاه مرغکم را به روایتگری مینشانم تا مانند مادربزرگهای قصه گو، از یک افسانه شیرین و رویای باشکوه بگوید. آن رویا این است که روز شما در جمع دوستان و یاران گفته باشید، این جمعه نویس را دوست دارم. یا فی المثل جایی بفرمایید «حسام الدین از ماست»... به به... خیالی از قند شیرینتر.
***
این هفته در سرم داستان هاجر و اسماعیلش چرخ می خورد آقاجان...
در آن زمان که مستاصل و بی امان میان مروه و صفا سراب را از آب تمیز نمی داد. همان لحظه ای که می پنداشت رسیده است، در می یافت که نرسیده. در آن مرحله ای که باورداشت در مقصد است، می یافت که تازه این مبداء هروله ای است به آن سوی کوه...
حضرت آقاجان
گویی تماشا میکنم که زندگی در عالم طبع، سعی میان صفا و مروه است. از دامنه ولادت تا دامنه رحلت، تکلیف هروله است و کمال هیچ نیست الا «عطش». پاهای هاجر در تمنای آب دوید، لکن خدا آب را به پاشنه پای اسماعیل جوشاند. اگر آب نماد رحمت باشد که هست، لاجرم عطش آب بر عطشان، بیش از عطش عطشان است بر آب. در مکتب شما، صفا را به سعی می دهند. لَّيْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى. و وصل را تنها در سبد استیصال میگذارند. که استیصال یعنی طلب وصل...
نه فقط آب در معنای باطنی که در همین ظاهر نیز جز این نیست. با خودم فکر میکردم امروز یکباره تشنگی من را چند قدم تا پای شیر آب می برد و لیوانی را پر می کنم و آبی به جان می برم. من چند قدم تا آب پیموده ام. از اتاق تا آشپزخانه. آب چند قدم تا من پیموده؟ چند هفته است که در راه است؟ یا حتی چند ماه؟ از آسمان چکیده بر خاک و فرو رفته در چاه و غلطیده در نهر و جوشیده در چشمه و پیموده در جویها و تصفیه خانه ها و پیچ و خم تاریک لوله ها تا در فلان روز موعد و فلان ساعت مقرر که من میگویم «عطش» او بگوید «بنوش».
مولای من...
درست دریافته ام!؟ اسماعیل، طعمه خدا بود برای شکار هاجر!؟
عطش خدا به هاجر مقدم بود بر عطش هاجر به آب. پیش از آنکه هاجر نفس نفس زنان فریاد برآورد آب... آب... خدای هاجر از آسمان فریاد میزد، هاجـ ـر... هاجـ ـ...ر... تقصیر خدا نیست که استیصال را مقدر می کند... تقصیر ماست که طالب وصل نمی شویم مگر به شرط استیصال!
اما اکنون...
یا آب...
یا باب...
چقدر راه پیموده ای تا ما؟ چقدر نازل شده ای از بلندای آسمان تا پیاله مختصر ما؟ دلمان خوش است که یک جمعه را سوی تو نوشته ایم! ما بی اذن تو چه نوشته ایم و بی فراخوان تو چه خوانده ایم؟ شش روز تو حسام الدین گفته ای که یک جمعه بگویم لبیک... به پندار خام ما، سلام گفته ایم بی خبر از آنکه هرچه از ما سر می زند، یک علیک به هزار سلام شماست.
دوستت دارم... آنچنانی که هیچکس را آنگونه دوست ندارم... گیرم به باور کس نیاید اما شما باور دارید... این واژه ها را با همه جانم مینویسم. سراپایم حرف می شود. دوست می داری مرا؟ خنکای سایه ات را لمس میکنم یا سایه... یاهمسایه... خوشم به این که با شمایم وعده ای است آنچنان که تودانی...
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در جمعه یکم شهریور ۱۳۹۲ساعت 23:50
|