مرا اگر چه جان دل درآشوب...اما چه خوش که تو هستی، آقای ِ خوب ...
سلام علیکــ
احوال من چطور است بزرگوار؟ شما که از حال ما آگاه تر از مایید بفرمایید، چه کرده ایم با خودمان؟ همچنان همانیم که بود؟ در مزرعه نفس خود شبدر کاشته ایم و از خدا تمنا داریم که گل محمدی سبز کند!؟ هنوز همانیم آقاجان... یا بهتر شده است اوضاع؟
انسان زیستن در طبقه طبیعت آفرینش، سخت است. بنسای شده ایم آقا! در ذات خود سرو بالا بلندی بودیم که دست روزگار ما را به گلدان خاک کرده. مشغله های خلاف ذات و پابند های وزین تر از بال. از تب ِ فرزند تا تاب ِ رزق. بالانشسته ای و جهان زیر دست توست... می فرمایید «بیا»؟ جان و دل ِ من؛ من اگر پای آمدنم بود که تعلل نداشتم. حضرتِ انصاف! علیل را که نمی گویند بیا... علیل را می برند بزرگوار.
گرفتار افتاده ام.... عجب راه سخت است! یک «بله» به سوی خدای ِ شما و اینهمه «بلا»؟ عجب صبر بر بلا سخت است. عجب گذر از ابتلا سخت است. بینوا کوه، حق دارد که در برابر نزول این بار از هم بپاشد و کمر تا کند. کارم همین است که از پنجره خانه کوه را تماشا کنم و زیرلب بگویم خوش بنشین کوه، که جسته ای... لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْيَةِ اللَّهِ... چقدر سخت است... چقدر سخت است
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم؛ که این دریا چه موج خون فشان دارد
حالا غریقی را می مانم که تکیه بر تخته پاره های خود زده است و چشم بر فانوس دریایی شما دوخته است. آری جان ِ من، آقای ِ من؛ نه محض ناز و ادا که با تمام نای و نوا مرا با تو کار است. حضرت آقا من با شما کار دارم بزرگوار... کار که نه... کارها... کارستان ها... صدای این افتاده ای که شبها با شما چنین نجوا می کند را ستاره ها و ماه شنیدند و در و دیوار اتاق گواهی میدهند؛ آنوقت باور کنم که تو نشنیده ای؟
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
ارباب ِ من...
باب ِ من ...
باء ِ من...
من ...
کوتاه بیایید عزیز! یا اگر کوتاه نمی آیید، به من ِ کوتاه تکویناً امر فرمایید که «بیا».
زبان درازی های حسام الدینت را ببخش، از پرورده بارگاه شما که جز چنین زبانی انتظاری ندارید. خداییاش من این عاشقانه ها را در گوش هر دلبری خوانده بودم کام دل برآمده بود. رفقا و همنشینان شما را نظر میکنم، همه پیر و راه پیموده. عالم ربانی و شیوخ و آقازاده. الحق هیچ هم ترازی میان بنده و ایشان نیست. قربانت شوم، شما در اهالی خود، غلام ِ ماچ کن نمیخواهید؟ ماچ آبدارها. دلتان نمی گیرد با اینهمه رفقای مبادی آداب؟ بازیگوش به کارت نمی آید؟
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
چه کنیم... هرکه متاع خود می فروشد. من خود را به چه وصفی نزد حضرتعالی عرضه کنم؟ به علم تهی یا عمل سوء؟ اتفاقا شما به کار بندهء فرومایه و فرومانده بیشتر می آیید تا آنکه گلیم خود از آب گرفته. نپذیرفتن چون منی، هتک مقام شماست. خودتان قضاوت فرمایید. بگویند در این شهر طبیب حاذقی هست، تنها افراد سالم را می پذیرد. نقض غرض نیست؟ طبیب اگر از بیمار اعراض کند، طبیب است!؟
***
دلگیرم آقاجان... خبر دارید از آنچه به زبان نمی آورم. به روزگار گفته بودم، هرچه میخواهی سخت بگیر. رجب به اجابت می رسم. اگر نشد، به نیمه شعبان خواهم آویخت. اینها گذشت و نشد، گفتم رمضان را شکر. هی آقا... هی آقا... هلال شوال در آسمان امشب، پوزخند روزگار است بر ادعای من.
آقا... خیت شدم! چاره چیست؟ جز خدمت شما، جای دیگری باید عرض حال بگویم، بفرمایید بروم بگویم... اگر نشانی را درست آمده ام، که الامان... بی پروایی در کلامم را عفو بفرمایید، قل قل دل جوشیده است...
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها