رخصت فرمایید اینبار سطرهای پیش کشی ام خدمت حضرتعالی را گره بزنم به یاد و نام «پدر»های رنجور دیارم. به تمام پدرهایی که به طلیعه آفتاب ترک خانه می کنند و به طلوع ماه به خانه بر میگردند. به تمام پدرهای شرمنده از هزینه زندگانی عیال و خانوار خود.
به تمام پدرهایی که خون، به سفره های دلشان آمد اما تنگنای دستشان به گشایش نرسید. به پدرهای خم شده از زحمت معیشت زیر تازیانه ها فقر و دغل یارانه ها. به پدرهایی که آرزو می کنند سرآغاز کتاب درسی ننویسند «بابا نان داد».
به پدرهای مبتلا به عرضه سوخت به نرخ روز خلیج فارس و دریافت حقوق حداقل کارگری به نرخ دروغ آباد سفلی. به پدرهای ساده دل و دلخوش به آموزش و پرورش و بهداشت و درمان رایگان در مصاف قحطی دارو. به پدرهای چشم به تورم نان و گوش به لطیفه مدیریت جهان.
چاره چیست که پرده های غفلت از برابر چشمان مردمان دریده نخواهد شد الا به سختی و مشقت. گویی «آگاهی» بذری است که سبز نمی شود مگر در خاک «بلا». و این قاعده «فرد» و «جامعه» ندارد. همانگونه که آدمی به ارتقاء وجودی نمی رسد مگر در گذر از مغیلان روزگار؛ جامعه نیز از خواب برنخواهد خاست، الا به جیغ ناقوس درد در آسمان شهر.
اما چه غم انگیز است که ما در این سلوک اجتماعی خویش، تجربه های صدساله جهان را نیز از آغاز بازنویسی میکنیم. «مشق» در آموختن ناگزیر است، شکایت از این «جریمه»هایی است که باید از مشق های تاریخ بارها و بارها بنویسیم...
و اکنون با گذر از تمام این سطرها می رسیم به روز پدر....
پدرجان؛ پدر ِ خوب ِ روزگار ِ سخت. روزتان مبارکــ ...
حضرت باباجان؛ باورم این است که شما به تشبیه و استعاره، «پدر» نام نگرفته اید. بلکه «پدر»، خود استعاره و تشبیهی است تا آدمیزاد را یارای درک شما باشد. آنچنان که اگر ما در جهان ِ خویش باغستان خرم و دشت سبزپوش را تجربه نکرده بودیم، درک «جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ» میسر نبود. پس تعلق آدمی به والد خویش خود تشبیهی است تا تجربه حظ پدر، ما را رهسپار شما کند و البته شما نیز خود «ساقی» چشمه توحیدید و تمثل و القائی از حب «رب» به «مربوب» و النهایه ما هم مربای یک ربیم چه شیرین و چه گس ...
به مثال تمام ایام کودکی که از جیب پدرمان برایش هدیه خریدیم و او دانسته خود را به ندانی زد و با ذوق غافلگیر شد، تغافل بفرمایید تا ما از جیب شما این سطرها را هدیه کنیم و شما خوشحال شوید که پسرک سربه هوای شما، در بضاعتش بیش از این چند سطر نبود. راستی آقا... در سنت شما آنچنان که «سلام» را حقی است، بر «نامه» نیز حقی واجب است؛ آری؟
صد نامه فرســــتادم و آن شاه سواران پـیـکی ندوانـیـد و ســــلامی نفرستاد
حافظ بادب باش که واخواســت نباشد گـرشـاه پـیـامی به غـلامـی نفرستاد