یغمای عمر از این باب که هزار فرسنگ فاصله داریم تا آن آدابی که می فرمودید ربعی از زندگی کار، ربعی عبادت، ربعی خواب، ربعی تفریح. روزگار ما نه آنی است که می باید باشد. گویی جماعتمان به دو نیم شده اند. نیمی در کنار انباشته خوراک شب، غصه فربهی می خورند و جماعتی در کنار سفر خالی، سر گرسنه بر بالین می برند. ما بد طایفه ای هستیم، که اسیر بدتر از خویشیم! این روزها عقلای ما خواهند فهمید که باید بوسید دست جد شریف شما را که در بیست و سه سال، بادیه نشینان عرب را به مدینه النبی کوچاند و «مدینه پذیر»شان نمود که ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش! زبانم بسته است باباجان...
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند | نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست | کلاه داری و آیین سروری داند
و اما اصل خوف از این جنگل آدمیزاد است که امان و امان از این جنگل. جماعت حیوانات بر صنوف خود بصیرند. مزرعه را که نگاه میکنی، مرغ و خروسش با هم می پرند، گوسفندانش با هم می چرند، مور هایش باهم می روند و...
در مقابل، عموم انسان بر صنوف خویش غافل است. چه بسیار میش ها، که گاه به گرگ پناهنده می شوند! گاه بره ای کارگر شغال می شود! گاه آدمیزادی را به گاری می بندند که مستخدم الاغی باشد! گاه بزها به روباه اقتدا کرده اند و قامت بسته اند. گاه مردی به مار علقه زوجیت می بندد. گاه دختری را در عقد سگ در می آورند. گاه فرزندان طفل معصوم در کلاس درسی عمر می گذارند پای تدریس خوک. گاه در حل و فصل دعوای خویش قاضی را به جنس کفتار، صالح می دانند. گاه لاشخور می شود بلبل مدیحه خوان مجلسی. آه از این گاه و گاه و گاه...
ما حتی بی نصیب از یک آیینه مانده ایم که خود را تماشا کنیم. غفلت از صنوف غیر جای خود؛ که حتی در بصیرت بر نفس خویش نیز آینه شکسته ایم. چه بسا کسی که غم بینی بی عمل می خورد بی خبر از آنکه به سبب عمل خویش، عقربی بیش نیست. غافل از زشتی جاودان، سودای زیبایی را دارد که گرچه بوسیدنی لیک پوسیدنی است...
حالا ما از فردا چه کنیم با این جنگل آقاجان؟
آنقدر غوغا می شود که باز مجال نیابیم، دمی بر حال خود برسیم. حیوان باطن خویش را آدم کنیم. آدمیزاد آمدن شرط نیست، آدمیزاد رفتن را تدبیر باید. یک لقمه نان بی ربا، مذاکره بی دروغ و دغل، قرارداد به غش، معامله بی فریب، خوش و بش رفیقانه بی غیبت، ... آه آقا، ما به همین بهشت خانه خویش اختیم و به حوای خویش رضا؛ چه خاک بر سر بگیریم با این هبوط لاجرم و مشقت های اجباری تا آدم شدن؟ چه سخت است این صراط تربیت. چه کم است فرصت. چه صعب است مقصد. گر نگیرید به افتادنم تردید نیست. کور بی عصایم در حاشیه خیابان بی رحم روزگار... ما را بگذران و مگذر. به آنسو برسان و اما نرو... برسان و با خود ببر. زیر گوشمان بپرس «آن سو می روید» تا بگوییم «نه، سوی شما می رویم». نخواه از آنهایی باشیم که به آنسو برسند و بگویند خدانگهدار.
خدای من، بی تو نگهدار نیست ...