جماعتی بی خبرند از شما. سر به آخور طبع دارند صفای بهائم می برند و حظ مرتع. نه غم هجر دارند و نه سودای وصل. جماعتی دیگر در محضر شمایند. سیراب از سرچشمه و سرمست از خمره بی پایان شما. اما وای بر ما جماعت میانه که مبتلایان این مصرعیم: «دل از ما برد و روی از ما نهان کرد». شیفتگی شما حظ حیوانی مان را بی طعم کرده اما دستمان بر نخیل نیز نمی رسد... بزرگوار، انصاف فرمایید... ما جماعت میانه شایسته مراعات نیستیم؟
صبا گو آن امیر کاروان را
مراعاتی کند این ناتوان را
ره دور است و باریک است و تاریک
به دوشم می کشم بار گران را
و این جمعه؛ صفر به بیست و هشت رسید و سفر ما اما به دردستان...
حضرت باباجان
به حکم تقویم، مصیبت ها بسیار است برای عرض تسلیت. رحلت حضرت رسول مگر کم مصیبتی است؟ شهادت حضرت کریم، جناب امام حسن مگر کم درد دارد؟ سلطان سرزمین ما علی بن موسی رضا مگر عزایش کوچک است؟ حاشا و کلا... هرکدام از اینها یک مصیبت تمام است.
اما تسلیت من برای مصیبتی ماورای اینهاست. در آن سال کوچ، در پایان صفر اتفاقی افتاد که اگر همه صفر همین یک عزا را داشت، کافی بود تا ماه منحوس سال باشد. اتفاقی که در هیچ تقویمی برای ما یادآوری نمی شود. گویا آنچه بر پیشانی اش نوشته باشند «راز»، تا دنیا دنیاست مستور و خفا می ماند.
اعظم مصائب، دربی است که در این روز سوخت... سینه اسراری است که شکست و دستان غیور مردی است که در طناب جهل پیچید و بذری کاشته شد که حاصل امروزش شده است غیبت و محرومی ما. کدام مصیبت از این مصیبت بزرگتر است؟ از امروز به بعد کدام فاجعه را می توان یافت که ریشه در این مصیبت نداشته باشد؟
آری؛ پایان صفر را باید شادباش گفت. اما پایان صفر آن روزی است که مصیبت صفر به اتمام رسد. ما برویم دق الباب مسجد کنیم و بگوییم چه تمام شد؟ پایان صفر، پایان سفر است.