| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

جناب ِ جان
ولی ِ والایم
سلام علیکم


هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست            هرکس آنجا به طریـق هوســی می آید
کس ندانست که منــزلگه معشـوق کجاست؟           این قـدر هست که بانگ جرسی می آید
یار دارد ســـر آزردن حافظ یاران
شاهبازی به شـکار مگسی می آید


آب بهانه است؛ تشنه را خدا سیرآب می کند. غذا عارضی است؛ گوهر اشباع نزد غذاآفرین است. چشم، قوه بینایی نیست بلکه ابزارِ تماشا است. مگر نه اینکه انسان خفته در خواب چشمانش را بسته و بازهم در رویای خود میبیند. آن بُزکی که در صحرا می چرد را نه علف، که علف آفرین سیرمیکند و آن شیر که در کاسه دهقان می ریزد را نه بز که خدای ِ بز ریخته. کام کودک را خدا به سینه مادر مشتاق، سینه مادر را خدا در دهان کودک شیرچکان کرده. خدا کودک را دوست دارد، دست نوازش مادر را بر سرش می کشد. تنهایی زن را خدا پر می کند، نامش را گذاشته شوی. آتش مرد را خدا تسکین میدهد، اطوارش به یک طره موی باشد یا عشوه سر کوی. معلم، صداست. علم را خدا در قلب معلم تلقین می کند به حسب طهارت و بضاعت متعلم. ما در کدام کلاس نشسته ایم که معلمش خدا نبود؟ 

هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست      هر کس آنجا به طریق هوسی می آید

عالم خدا را در کتاب ها درو می کند، کشاورز در صحرا؛ حتی آن پسرک جوانی که تمام دلش انباشته از مهر دخترکی است، از این قاعده بیرون نرفته. دلبر دیگری است؛ شیرین را خدا در کام خسرو شیرین کرده. طعمه و طعام و دام و صیاد همه از یک منشاء است؛ بازی ِجهان بازی خداست. باخته آن دهقانی است که در بذر بماند، عالمی که در کتاب بمیرد و عاشقی که در دخترک متوقف شود. کفران یعنی از ظاهر به باطن نرسیدن.

آقاجان ِ جانم

خداجان چه چاره داشت تا خود را به این آدم دوپا نشان دهد؟ الا آنکه نان شود در دهان گرسنه اش، آب شود در کام تشنه‌اش؟ هیزم شود در سرمای زمستانش؟ خنکای نسیم شود در گرمای تابستانش؟ عظمت شود در جولان موجهای دریایش؟ وسیع شود در آبی پهناور آسمانش؟ این آدم محبت را نمی فهمید تا دست مادر نباشد، عشق را نمی فهمید تا جوانک همسایه نباشد، خوف را نمی فهمید تا نعره طوفان نباشد. پس چون خواست همه اینها را در یک کلام خلاصه معرفی کند آن را در انسان ِ کامل انباشته نمود و گفت این را تماشا کن و بفهم تا من را بفهمی و این شد «شما».


الامان مولای من...

که کار آنجا سخت می شود که حالا خدا بخواهد خود را منهای اینها نشان دهد. پس غذا را برمیدارد و می گوید مرا ببین، آب را بر میدارد و می گوید مرا ببین، هیزم را در سرمای زمستان بر میدارد و می گوید مرا ببین، نسیم را در تابستان تفت روزگار برمیدارد و می گوید مرا ببین، همسر و فرزند و پدر و مادر و امن و امان و همه و همه را برمی چیند می گوید مرا ببین و این می شود «بلا». بلا جلوهء مکشوف خداست. آنگونه که تاریکی، نور خداست!

آقاجانم

آیا همین است البلاء للولاء؟ بلا از آن دوستان است. چه بسا این عبارت معنای دیگری نیز داشته باشد؛ هرآنکه در بلا خدا را ببیند دوست است. بلا؛ باد است. آنکه بادبان افراشته، با بلا سیر می کند و آنکه بادبان ندارد، با بلا در هم شکسته خواهد شد. 


آقاجان این چه عجایبی است در مغرب جمعه هایم؟ آمده بودم که از حکایت دیگری بنویسم. از نوح و پسرش. کار به جای دیگر رسید، نه از نوح گفتم نه پسرش. ما در قلم خود نیز تماشاچی ناخداییم، «خود» که باشد که بگوید چه باشد و چه نباشد!؟

هیچ کس نداند شما دانید، چه می کشم و من ندانم شما که می دانید به کجا می کِشید! دل خوش به همینم که رنج روزگار دلالت بر آن دارد، که خدا در پی شکار است. این بنده، جمعه به جمعه، خدایش را نامه مینویسد، خدایی که بر من ِ شبان، شما که شاه شعبانید را مرحمت فرمود تا رسوا نشوم اگر می گویم، تو کجایی تا شوم من چاکرت؟

یار دارد ســــر آزردن حافــظ یاران
شاهبازی به شـکار مگسی می آید

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه ششم دی ۱۳۹۲ساعت 18:52