مولای من سلام ...
جمعه پانصد و بیست و هشتم، قدم اول است از سال یازدهم. مقارن با بیست و هشت مرداد سال یک. به مثال اگر عرض کنم مانند کسی است که پیاله پیاله در کار پر کردن استخری است که با هر پیاله آب به قدر دو دیگ، بر مساحت استخر افزوده میشود! هرچه پیش میرویم، تهیتر، خالیتر، ناچیزتر. آقا ... خیلی نمیدانم! خیلی
قبل از ظهر در میان تلّ کتابها نشسته بودم و با خودم میگفتم اگر به فرض بعید، اگر به فرض محال، اگر به فرض ناممکن، تمام دانش همین مجلدات انبار شده در خانه من باشد و هیچ دانشی بیرون از این نداشته باشیم، همه عمر کم است برای اینکه من هم چند برگ کاغذ را بفهمم! حالا کتابهای من در قیاس با کتابهای عالم، مثل یک کلمه است از دیوانِ شمس و همه دانش مکتوب تا امروز بشر در قیاس با آنچه پس از این بشر خواهد فهمید و یا آنچه فهمیده شده اما به کتابت در نیامده مثل نَمی است از اقیانوس و حالا نسبت سهم بشر از علم با کل علم حتی در لفظ هم تمثیل ندارد. بعد دست بر سر گذاشتم و که هیهات ... خیلی نمیدانم!
جناب ِمرهم
در خانه ما گربه خانهزادی است که وقت گرسنگی فقط در کار دلبری است. نه نان میداند کجاست و نه مرغ و نه پول و نه سکه. اما گرسنه نمیماند چون صاحبخانه را پیدا کرده و همه تلاشش در این است که صاحبخانه را قانع کند که حالا وقت غذا دادن به من است. او برای رهانیدن خودش از گرسنگی هیچ کاری جز «اظهار طلب» ندارد. نسبت ما در این عالم با مقام «کل» نزدیکتر است تا نسبت این گربه با صاحبخانه.
حضرت ِراه
چقدر جان صرف شده تا «آگاهی» برسد به ما. چقدر خاک به خون آغشته شده و چقدر اندیشه در حصار و زندان و سیاهچاله اسیر مانده تا حقیقت به مسلخ سفاکهای روزگار مثله و علیل نشود. قدردان رزق شریفی که بر جان ما جاری است هستم. از شما چه پنهان که یاده سال پیش – یعنی روزهای آغازین این نوشتار – تصورم از یک دهه بعد، مردی به تهذیب رسیده و پربار بود. حتی از خیال ِخود هم کمترم چه رسد به آنچه در خیال نمیگنجید. دلبسته به همین تمناهای بینام ِپنهانیام. عطشی است که انگار با کتاب و دفتر سیرآب شدنی نیست. ادرکنی