مولای من سلام
پنجم اردیبهشت نود و هشت؛ سیصد و هشتاد و هفتمین جمعه به پایان شعبان رسید و نه فقط پایان شعبان بلکه آخرین جمعه از سی و نه سالگی من. اوایل این دهه از عمرم بودم که جمعه نویسی آغاز شد و حالا نزدیک به پایان است. انگار در فرازها و فرودها به راه و بیراه میروم اما هفته که به آخر میرسد بی تابانه خودم را به مشق میرسانم تا جنابتان را خبر کنم که هنوز بر سر عهدم هستم
جناب ِجان
کتمان نمیشود کرد که حضور شما را از دل برهانها نتوانستهام بیابم. یعنی اگر کسی بگوید که با صغری و کبرای منطقی ثابت کن که کسی هست نمیتوانم از جنس اثبات فرد بودن عدد یک برایش حل مساله کنم و یا از دمای جوش آب برایش فرصت تجربه فراهم کنم. اما جوششی در درونم هست که حتی به فرض آنکه مصداقی در بیرون نداشته باشد و تمام روایات متواتر را کذب بدانم؛ آن جوشش جزئی از هویتم شده و من ِمن است. من نه بخاطر دیگری و حتی نه بخاطر ثواب و اجر بلکه برای من ِخودم به شما وفادارم.
آقای من
سیل کرونا گویی بنیان ِزندگی روالمند را از جا کنده اما مرا به جایی برده است که باید میرفتم. مانند رودخانهای که راه عبوری بر آن متصور نبود اما طوفانی آمد و درختان تنومندی را ساقط کرد که حالا از سقوط آنها پلی ساخته شده برای عبور از این خروشان ِصعب العبور. عادتهایم، همچون درختان ِکهنی فروافتادهاند و من بر نعش آن قدم گذاشتهام و در حال گذر از مرزی هستم که آنسویش برایم مکشوف نیست
یاپناه
سی و نه سالگیام را به شما میسپارم و شفاعت میطلبم از قصورها و کاستیهایش. در نیمه دوم سالی که گذشت، رنجها و اضطرارها و اضطرابهایی را چشیدهام که ردش بر قلبم مانده. صورت از حیات برگشتهای را دیدهام که گلوی خاطرهام را میفشرد و آسایشی را دیدهام که سالها حسرتش را داشتم و هنوز نیز گاه مضطربم که مبادا تمام شود. تمام این فرازها و فرودها را به شما میسپارم و دست تمنایم به سویتان گشوده است. دستگیر شوید که چهل سالگی را چنان زندگی کنم که رضای خداست