آقاجان... عجیب است دیگر، عجیب نیست!؟
ساعت همین ساعت، من به حسب ظاهر، همین من، خانه همین خانه، تختخواب همین تختخواب، در و دیوار و پنجره و همه و همه هم همینند. یک روز صدای زنگ برنخاسته، برخاسته ایم. یک بار ساعت گلوپاره می کند اما انگار تخت خواب دو انگشت خود را در گوش ما کرده صدایی از آن شنیده نمی شود...
یک بار در بستر خواب، چون جنازه ای هستیم در گور که گویی جز به صور اسرافیل، قد علم نمی کند و گاهی خواب چون قالیچه سلیمان است که ما را در آفاق و انفس سیر میدهد و چون به وقت ِ وقتش می رسد در سجاده پیاده مان می کند که برخیز و سفره پهن کن که ساقی مهیاست.
این چه عجب اوضاع و احوالی است حضرت آقاجان؟ این «احوال» متغییر معلول کدام «علت» متغیر است؟ در این نامه ام غرض طرح معماست. حل معما بفرمایید که در فهم احوال خویشتن، حیرانم...
به زبان عامیانه شنیده ام که آدمی، شبانگاهان، روزش را درو می کند. تمام روز کشت میکنیم و سحرگاه درو، سرانجام تمام آنچه گفته ایم و شنیده ایم و رفته ایم و خفته ایم و خورده ایم و پوشیده ایم و نوشیده ایم و دیده ایم و... می شود «حال» شبانگاه. ظاهرا هم بر همین گواهی میدهد. به احوال آدمیان که نگاه میکنیم میبینیم روز سفره پهن می کنند و شب ارتزاق. آنکه در پی عیاشی است شب به ارتزاق شهواتش مشغول است، آنکه در پی حمالی است، شب به خفت تنش مشغول است و البته آنکه در پی تعالی است، شب به طیران روح مشغول...
به زبان اهل خاص شنیده ایم آنچنانی که شیخ اکبر مرقوم نموده اند: «بدان! «حال» یک صف الهی است از حیث افعال او و توجهاتش بر کائنات و موجوداتش» پس اگر بر این قاعده باشد، تمایز در احوال حاصل تمایز در توجه اله بر ماست به این بیان، اوست که نظر می کند که امشب سفره پهن کن و توجه او نتیجه از توجه ماست. گویی ما در تسلسلی هستیم که اعمال ما، اسباب توجه «او» است و «او» اسباب اعمال ما و دوباره... و دوباره... آیا هم میوه ای از « فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ» است؟
العجب! آقاجان...
در همین لختی و سختی برخاستن سحرگاه که تیشه میزنیم، چه چشمه ها میجوشد. کجای این عالم هست که توقف کنی و تیشه تامل بزنی و چشمه ای نجوشد؟ اگر به این سیاق پیش رویم آیا رواست که بگوییم آنچنان که خواب را برادر مرگ خوانده اند پس شب نیز برادر «معاد» است! پس هرکس در معاد شبانه خویش، بر ملکوت خود عود دارد و قیام می کند... آری؟
نه... حظ ندارد. این چشمه جوشی ها حظ ندارد، بلکه حظ در نوشیدن است. عاقبت را «دانایی» ها نخواهد ساخت بلکه عاقبت هرکس «دارایی» اوست. چه بسیار که میخوانند و میدانند و تهی دستانه از رحِم دنیا زاییده می شوند. آقاجان، ما را اذن عبور فرمایید از قاب لفظ و چنگ حروف. دانایی های ما را به دارایی بدل فرمایید که به حق عالم را یک معلم است و آن انسان کامل است و الا این جمله منصوص نمی شود «که هرکس به من حرفی آموزد مرا بنده خود کرده»... حل معما فرمایید از حقیقت «حال» آقا... آقاجان ما را حال... ما را شب ... ما را شکفتن ... ما را باش...
حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شِنُفتنم هوس است
طمع خام بین، که قصهی فاش از رقیبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز و شریف با تو تا روز خفتنم هوس است
وَه که دُردانهای چنین نازک در شب تار سُفتنم هوس است
ای صبا! امشبم مدد فرمای که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شَرَف به نوک مژه خاک راه تو رُفتنم هوس است
همچو حافظ به رَغم مدعیان شعر رِندانه گفتنم هوس است