مولای من سلام ...
هفتم مهرماه یکهزار و سیصد و نود و شش مقارن با هشتم محرم و دویست و پنجاه و سومین جمعه نویسی. واپسین جمعه های چهارمین سال از این مراقبه به اتمام میرسد و در آستانه پنجمین سال قرار دارم. راه ِسخت و بلندی را آمده ام اما چه کنم با سربه هواییها و کم صبری ها؟
آنگاه نمیدانی، از حق به دوری و آنگاه که حق را میدانی، در صبر ناتوان. این مصیبت انسان ِعصر ِ ماست ... والعَصر ... چه دانیم در انتهای این راه بلند، کدام منزل فرود خواهیم آمد؟ وقتی احوال یاران و دشمنان جد شهید، مولا حسین بن علی را میخوانم، بر عاقبت خویش می لرزم. چه بسیار از لشکر خوبان، که در پایان جا مانده اند و چه بسیار از کوفیان که در واپسین گام ها جهیدند و رسیدند.
چه بسیار که سیدالشهدا ایشان را به خود فراخواند و نیامدند و چه بسیار آنان که مولا فرمود بروید و نرفتند. مگر نبود جَون، غلام ابوذر که ایشان را آزاد کردند و خطاب به سیدالشهدا عرض داشت لا، والله! لا افارقکم
آقای ِ من
سید ِ من
مبادا مباد در آن وقت که باید، نباشیم آنی که باید. این عجّل فرجهم های ما کم ندارند از دعوت های کوفیان، خدا داند رسم وفای به عهد بجای آوریم یا نه. این تذکر چون ناقوس در ذهنم داد میکشد که علی و فرزندان معصومش کشته نشدند مگر به دست مسلمان و کشته نشدند مگر به جرم خروج از دین رسول الله و اگر همین قاعده استمرار یابد، دشمنان شما دقیقا همان جایی هستند که دوست می پنداریم و چه بسا ما در روز ِ بادا برباد رویم. نجات فرمایید ... نجات