مولای من سلام ...
دویست و پنجاه و یکمین مشق ِ ما همین آخرین یادداشت پیش از محرم است اما نمیدانم چرا در دل من، کاروان گویی به نینوا رسیده است. آقای ِمن، خدای شما و شما شاهدید با همه جانم با همه وجودم با ذره ذره هستیام شیفته و عاشق ِ جناب جدشهیدم. این حرفهای گنده تر از دهان را به اتکا لطف شما میگویم والا آن کس که یکبار، فقط یکبار از سرصدق گفته باشد «حسین را عاشقم ...» یعنی تا دنیا دنیاست به مادون حسین بن علی نمی تواند بگوید تو را عاشقم! چون احدی را در عرض این ابرانسان نمیشود قرار داد.
آقاجانم
هرجا که جانم به لب رسید، یاد سیدالشهدا امان بود. هرکجا که میرفت غرق شویم، دست او نجات بود. اگر همه انبیا و اولیا و مصلحان و رسولان عالم بودند و حسین بن علی نبود، گویی هیچ نبود. این عالم یک مصداق برای غایت ایمان نیاز داشت. یک مِثل لازم بود که بگوییم مثل او ... و «او» حسین است.
حضرت ِ امان
وقتی سخن از مولا حسین بن علی است، سخن از عزا و مصیبت نیست بلکه سخن از راه نجات است. باید به طوفان مبتلا شده باشیم تا بدانیم کشتیِ نجات یعنی چه. تا در ساحل عافیت نشستهایم، اضطرار به ایمان نداریم که مصداق ایمان را طلب کنیم. آقای من ... مرا از اشتیاق حسین فارغ نخواهید