حضرت آقاجان سلام
نخستین جمعه از بهار یکهزار و سیصد و نود و شش مقارن است با دویست و بیست و ششمین مراقبه از جمعه نویسی. جشنها و رسمها خیر است. هرآنچه به بهانه آغاز بدل شود، دیدار تازه شود، سیاحت و سیر را تدارک ببیند، فراغت از بطالتی به نام «کار» را فراهم آورد ؛ همه خیر است ...
اما خیرتر آنکه بدانیم این عید و عزا، اوصاف آدم است و نه عالم. هستی همان هستی است که همواره بوده. آغاز بهار همان قدر زیباست که آغاز زمستان. برگ ریزان پاییز همان قدر دلربا که شکوفههای بهار. آن زمین که مسیر خویش به حول خورشید را کامل نموده، هرآن به نسبت نقطه مقارن خود در سال قبل به تحویل مشغول است و نوروز خصیصه ذاتی هستی است. در این عالَم کهنهای در کار نیست و نو به نو در پس هم میآیند.
مولای من
آنچه امروز هست اراده و تصمیم مجموعهای از آدمهاست که خواستهاند «نو» شوند. خواستهاند خانههایشان را بروبند و آراسته باشند. خواستهاند دیدار تازه کنند. خواسته اند جامه سپید کنند. خواستهاند به تفرج بروند و در یک عبارت «خواستهاند» و بهانه این خواستن نیز امری اعتباری است به نام سال نو. والا هر لحظه این خواستن محقق شود اسباب مهیاست. هستی کی دست رد به سینه کسی زده است که بخواهد برای خود سفره «آغاز» بچیند؟ هرگز!
و اما جناب ِ تسلی ...
از خودم ... از احوالم ... و از روزهایی که گذشت نمی نویسم. آنچه در سینه من است جار زدنی نیست. در بیمارستانها، عید و غیرعید فرق زیادی باهم ندارد. جز اینکه بخشها در هم ادغام می شوند و دلشوره مستمر که دکترها نیستند. ماهی بخت برگشته ای هم در تنگ روی میز پرستار چشم انتظار مرگ است. شاید سبزه و تخممرغی رنگ شده نیز به سفره عزای او اضافه شده باشد.
و من صبر میکنم ... آنگونه که امر شده