مانند گرسنه ای که ظرف غذا را از زیر دستانش می کشند و اول نا امیدانه به نگاه داشتن کاسه تقلا دارد و سپس با حسرت دور شدن روزی را تماشا می کند ؛ خورشید که آهسته آهسته دامن شب را می جَود و از پیچ مشرق عبور می کند، دلم به پیچ و تاب افتاد که ای داد بیداد ... شب رفت و سحر سرآمد ...
این احوال من بود آن هنگام که در دقایق پس از اذان صبح امروز ، سیزدهم آذرماه یکهزار و سصید و نود و چهار، میدیدم که شب می رود و آفتاب به آسمان رسیده و بر قلب من اما خبری از روشنایی نیست انگار. با خود میگفتم آسمان جمعه آهسته آهسته به طلوع میل میکند و من همچنان در تاریکی خود نشسته ام ...
آه آقا
خورشید گویی ، منادی است در مدار تکوین که صبح به صبح بانک برمیدارد. های آدمزاده! وقت آن نرسیده است که بیدار شوی؟
مولای من
تاکی خفته بخوابیم و خفته از خواب برخیزیم؟ تا کی گوش هامان پر از آواز خفتگان باشد؟
خفته را خفته کی کند بیدار؟
راه بیداری شمایید... دستی بر شانه ما بگذارید
آقا ...
این جمعه از آن جمعه هایی است که زیر آوار سخن مانده ام. از ازدحام حرف حیرانم که کدام را بگویم... حرفهایم از آن جنس نیست که بتوانم بی نقاب بنویسم. گاه سخن مانند خون است. در رگ های وجود آدمی می گردد و حیات به آن منوط است. اما چون برون می آید به نجاست بدل می شود. یعنی همان خون که در وجود ما اسباب حیات بود چون از «ما» برون می افتد نجس خواهد شد. پس همان سخنی که در اندرون ما اسباب زندگانی و تعالی است گاه از زبان که بگذرد نجاست می شود ...
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری من به آه سحرت زلف مشوش دارم
سلام آقا ...
Telegram.me/jomenevisi