| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

مولای من سلام ...

در امواج تقدیر، چون پاره چوبی رهایم. روزی که می‌پندارم که به آرامش می‌گذرد آتش می‌شود. از  هر سو رخداد و حادثه و ماجرایی تازه. دقیقا اینجا، همان جایی است که دیگر هیچ کتاب، جزوه، برهان و رساله و درس و مشقی به کارم نمی‌آید. گویی میان من و تمام آنچه که میدانم دره‌ای کشیده شده و آتش فشان رنج را با این چند پیاله دانایی نمی‌توانم آرام کنم.

جناب ِجان

در حصار قرنطینه، روزها و شب‌ها به خواندن و نوشتن و مطالعه میگذرد. نه اینکه مطالعه خامی چون من به ثمر ویژه‌ای خواهد رسید. بلکه باید سر نفس را به چیزی گرم کرد و من دستم به همین کاغذ  کتاب رسیده است. القصه اینکه جان می‌کنم تا چیزکی «بفهمم» اما همواره رنج از آن سویی که «نمی‌فهمم» نازل می‌شود. غایت شناخت میرسد به آنجا که بتوانیم از شناخت خود بگذریم. از این مرحله است که ایمان معنا می‌یابد. متعلَّق ایمان، غیب است.

یا صاحب

بی پناه و غرق ِآه دستم به دامانت. جمعه پایان آبان نود و نه است مقارن با نخستین جمعه از ماه ربیع الثانی. جمعه چهارصد و هفدهم نا آرام گذشت. یاعلی و با علی، تاعلی

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه سی ام آبان ۱۳۹۹ساعت 23:49 | 

از جانب اسیر بر جناب امیر، سلام

از گرسنه بر افطار، سلام

از ویرانه بر معمار، سلام

از افتاده بر سوار، سلام

از آواره بر سالار، سلام

از زیرپا بر تاج سر، سلام

از هُرم ِتب بر خنکای ِدستار سلام

از شکایت بر اجابت، سلام

از گم رفته بر صراط، سلام

از قعر ِچاه بر غایت ِراه، سلام

از رانده شده بر کهف، سلام

از غریق بر کشتی نجات، سلام

از وحشت ِمور بر لبخند سلیمان، سلام

از گَرد ِپریشان بر سایۀ اَمان، سلام

از فرو ریخته بر عمود، سلام

از دست بر دامن، سلام

از تمنا بر تسلا، سلام

از زخم بر مرهم، سلام

از کال بر کُلّ، سلام

از نقطه بر متن سلام

از عطش بر ساقی سلام

از  پراکنده بر آکنده سلام

از پرکنده بر سیمرغ سلام

از گسسته بر پیوسته سلام

از تردید در سیاهی بر شعاع فانوس، سلام

از جیک جیک ِزیر باران بر استوار ِآشیان سلام

از کُنج ِ فصل بر گنج فضل سلام

از ترسیده بر رسیده، سلام

از طفل گریان بر تبسم ِرحمان سلام

از میانۀ گِل بر استوار ِدل سلام

از اَلَم بر عالَم سلام

از نیم شب بر سپیده دم، سلام

از میانه مرداب بر آفتاب سلام

از آبله‌پای بر ارابه دار، سلام

از زبان ِبه دندان بر قطب ِرندان سلام

از پَس زندان بر رهای ِمیدان سلام

از گونۀ تر بر تاج ِسر، سلام

از سر ِبی سامان، بر زانوی ِخوبان، سلام

از حرّ پشیمان بر بخشش ِمیزبان، سلام

از گوشه نمور بر عرفات ِحضور، سلام

از پَرپَر ِکاه بر قلۀ کوه، سلام

از آه به روح سلام

از پسر بر نوح، سلام

از دل دل ِمیش بر اطمینان ِ ابراهیم، سلام

از خرده‌های بت بر حضرت تبر، سلام

از روزنۀ دیوار بر گسترۀ در، سلام

از هق هق حسرت بر حق حق رحمت، سلام

از وسوسه سیب بر عنایت ِحبیب، سلام

از ته مانده تحمل بر بلندای توکل، سلام

از ناله گاه گاه بر سکوت مستمر، سلام

از سراپا عیب به در پرده غیب سلام

از بدو کلام به حسن ِ ختام سلام

از دلِ باخته بر  ساخته سلام

از لکه نا آرام بر اقیانس آرام سلام

از دانه تسبیح بر دامان ِنخ، سلام

از تیره خاک بر روشنای افلاک سلام

از پیچیده در تور بر کوه طور، سلام

از سوخته راه بر خنکای سایه، سلام

از کف اضطرار بر قلبه انتظار سلام

از طعمه شیطان بر تحفه سبحان، سلام

از پیری در شباب بر سلسله اسباب، سلام

از ماتم بر سید ِخاتم سلام

از آهوی رمیده بر ضامن، سلام

از ماهی ِبی تاب بر تاب ِآب، سلام

از راهی ِدور، به کاروان‌دار ِحضور سلام

از چالۀ گور بر چلۀ نور سلام

از اسارت اژدها بر عنایت ِعصا، سلام

از اندوه ِنیاز بر انبوه ناز، سلام

از تنهای ِفراموش بر گرمای ِآغوش، سلام

و سرانجام از حسام در نیام، بر دین سلام

قربانت شوم؛ انتظار انتظار انتظار، در هرچه که مرهم است، حکم به انتظار؟ در هرچه که استدعا است، اجابت به انتظار؟ عطش ظاهر و آب غایب؟ آواره می‌پسندی؟ در بغض می‌پسندی؟

آغوش افلاک، انتظار. نوازش اهل خاک انتظار. خاک ِ قدمت توتیای چشم بفرما تسلای نقد کجاست؟

خاکستر دل به صورت نشسته است. موهای سپید چون دود گواهی می‌دهند بر هیزم ِدل. به فریادم برس. این المفر؟

نه دیر است و نه دور است که بانگ الرحیل برسد. از کودک تا کهنسال بر ارابه مرگ سوارند.

ترسم نرسیده برسد وقت رفتن. کار به چهل سالگی رسیده و من هنوز خرده‌های نان را پشت سرم می‌اندازم مبادا راه رجعت را گم کنم. ترس تا کجا؟ اضطراب تا کی؟ تشویش تا چند؟

دستم به دامانت، دلم ... دلم ... دلم ...

مولای من

چهارصد و شانزدهمین جمعه نیز گذشت. یعنی چیزی نمانده که هشتمین سال نیز سرآید. خسته از سفر نیستم. این راه چنان بر دوام باید که مرگ نیز مزاحمش نیست. هفته دیگری سپری شد یعنی از نیمه آبان تا بیست و سوم آن از سال نود و نه گذشت. آری گذشت اما عجب گذشتنی. به کجا پناه بَرَد آن کس که جز شما آگاه ِبر احوال ندارد؟ آشنای که شود آنکس که مقیم غریبه‌سراست. از مرحمت ِمیزبان به دور نیست اینچنین دل گرسنه علیل را به لقمه‌ای بر طاقچه بسوزاند؟ انصاف است؟ اکرام است؟ افتاده را تحکم کردن، مرام ِ سلطان مقتدر است؟

در این روزگاری که حتی راه بیابان هم بسته است و سر به بیابان گذاشتن ناممکن، با ما سر داغ‌بازی دارد این ایام. نه عقل تمیز دارم نه پای گریز. نمیدانم واردات، طعمه شیطان است یا تحفه سبحان. اما آنقدر میدانم که از مرام ِحضرت ِلطیف دور است که در پوستین لطف، دام نهد. حتی سفاکان عالم نیز جلاد را چون طبیب سپید پوش نمی‌فرستند. باورم نیست که این تبسم شیرین، بازی تلخ جلاد باشد.

کمی مانده به صلاه صبح جمعه. آنقدر در همه چیز شرط کرده‌اید که دیگر حرمتی برای این فقیر نمانده. حالا خواب هم با من ِخراب شرط و شروط می‌گذراد. منت همه عالم را باید کشید حتی خواب؟ صاحب نداریم ما آقاجان؟ بی بزرگتریم؟

دست ِکوتاه ما جای خود، نخل؛ آیا کَرَم ِخم شدن ندارد ارباب؟ از خواب ِغریبانه شکایت کردم به روزگاری افتادم که همان خواب بشود تمنا. کریمان اینگونه اکرام می‌کنند سالار؟ کدام طبیبی به درد مند ِپناهنده جای مرهم، زخم می‌زند. مُقر به رفوزگی امتحان می‌خواهد مگر؟ مصاف با هیچ، ننگ است بر پهلوان ِرحمان.  وای و صد وای بر من اگر پندارم که بازی ابلیس است که شرم می‌کنم اگر پندارم ابلیس سریع الاجبه تر از پروردگاری باشد که فرمود انی قریب!

نه حرف ِاضافی در کار است نه کلمه بازی. اگر تابی هم در بیان دادم برای ان است که جان ِکم‌تاب معنا را نیابد. القصه اینکه دستم به دامان بلندت، مرا بردار و بگذار هرجا دلت خواست. نمی‌دانم کمال ِ«من» کجاست. سوی ِرسوایی و حقیقت را کسی میداند که بر مقصد مشرف است. وامانده مبدا را چه به این گنده‌گویی‌ها. امان بده ...

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و سوم آبان ۱۳۹۹ساعت 5:2 |