مولای ِمن سلام ...
آقای ِشبهای درد. آقای ِ صبح های آسایش، آقای ِظهر ِحیرت، آقای دقایق و لحظات تلخ و شیرین. همه میآیند و نمیمانند، میروند و نمیآیند و در میان جهان لبریز از انقضا و زوال، دل به شما بستهام ای مولای ِبی زوال. سرم سنگین است مولا، دلتنگ زانوی بی منتی هستم که سرم را به دامان گیرد. هقهقهای قورت داده در گلویم درد میکند، مردانگیام تیرمیکشد، کودکیام میسوزد، جوانیام تشنه است و با این خزانه رنج به میانسالی نزدیک میشوم
حضرت ِپناه
دست ِنوازشت را قربان، چقدر سخت است این وادی تربیت خود. راه، همان راه جدشهید، جناب ثارالله است. تا نفر نفر و دانه دانه تعلقات را دفن نکنیم انگار به غایت خود نخواهیم رسید. کاش دانستن، توانستن بود. الامان که گاه خِرد میفهد اما جانش را نداریم.چه کنیم بی مدد شما؟ چه کنیم بی دستگیری شما؟ چه کنیم بی شما؟
آقاجانم
از سی و هفت سال زندگیام، بیست و دو سال است که به آوارگی شما سپری می شود، آنها که چست و چابک راه را دویدهاند به سختی رسیدهاند. من در این پیماش لنگ لنگ بجز لطف شما دل به چه بسته باشم؟ اگر هنوز پر امید راه را سپری میکنم، به امید بذل الهی میآیم والا در متن استحقاق قرابت با شما نیست. از دنیا مانده و از عقبا رانده. در هر دو سوی ماجرا کال، خسرالدنیا و الاخره.
جناب ِ صاحب
از هیچ معصیتی به قدر خط انداختن بر دل بندگان خدا پرهیز نداشتهام چه رسد به شکستن دل مردمان. هرکجا که فهمم رسیده رنجیدگی حاصل شده، رفتهام و گفتهام که غلط کردم و به حد وسع جبران شده است. حالا نظر فرمایید بر دلی که به زمین افتاده است. نظر فرمایید که کشتی به طوفان رسیده است. نظر فرمایید که صبر لبریز است و زمانه بر سر ستیز. نگفتنی دارم آقاجان ... نگفتنیها ...
ارباب ِمن
اگر پراکنده مینویسم عفو بفرمایید که ذهنم بر الفاظ جمع نمیشود. امشب سیصد و هفدهمین هفته نیز مقارن با سی ام پاییز نود و هفت سپری می شود. شب ِ یلدا و شام آخر پاییز. میترسم آن روز که وقت شمردن جوجهها برسد، اندازه اکنون تهی دست باشم. انقضای مهلت که خبر نمی کند، چه بدانیم شبی که میخوابیم به صبح خواهد رسید یا نه. نظری فرمایید که دلم سنگین است ...