الهی ...
همینکه بنده ای که در حقیقت هیچ چیز از آن ِ خودش ندارد. حتی خودش هم از آن ِ خودش نیست و ل ِ الله است و «إِنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ» اما به اله خود که می رسید می تواند بگوید از آن ِ من است ... الهی ... الهی ... اله ِ من ... این خودش کلی حرف دارد. گویی به این معناست که همه چیز برای تو اما تو برای من... هر بندهای با خدای خود آنگونه است که انگار یک منم و یک اله ...
الهی ...
چه سخت است ؛ چه صعب است ... خیلی سخت ... خیلی دشوار ... امان از کاستی الفاظ ! انگار چاره نیست جز تکرار و پشت هم چیدن مترادفها که خیلی سخت است. گذر از مواقف سخت است و راه تربیت دشوار. جان ِ انبیاء به لبشان رسید تا دامن الهشان به دستشان رسید. چه بر سر عیسی علیه السلام آمد؟ چه بر سر موسی علیه السلام آمد؟ چه بر سر یعقوب و یوسف علیهما السلام آمد ...
ای داد از دل ِ ابراهیم ِ خلیل آن زمان که فهمید کار به این جا رسید : یا ابراهیم ... فرزندت !
چرا سخت ؟ سختی اینجاست که می گویی ابراهیم «خودت» از «خودت» بگذر ... والا مگر تنها ابراهیم بود که از فرزند خود دل برید؟ چرا از خودمان نمی پرسیم سختی کار ابراهیم چه بود؟ ابراهیم را چه چیز از دیگران جدا کرد؟ بریدن از پسر؟ دل کردن از فرزند و جگرگوشه؟ نه ... نمیتواند این باشد. کدام پدری در این دنیا هست که از فرزند خود دل نبریده باشد؟ میان کدام فرزند و والد یا والده ای مرگ فاصله نیانداخته؟ کدام خوانندهای به این سطرها می رسد که کتمان کند میان او و عزیزانش وداع خواهد رسید و روزی خواهد آمد که مرگ می گوید «بگذار و بیا ...» پس چه چیز ابراهیم را ابراهیم کرد؟
نمیدانم ... نمیدانم
شاید تفاوت در این است که آن راهی که دیگران کشان کشان و به اجبار می روند، اهل خدا خوش خوشان و به تمایل می روند. تفاوت در این باشد شاید که چه دیگران به جبر و اکراه می پذیرند برای اهل حق اگر چه سخت ... اگرچه به جان کندن اما از سر اراده است. گویی همه وجودش فریاد بر می آورد که الهم لبیک ... لا شریک لک لبیک !
مولای من سلام ...
چه بر جان ِ حضرت ِ مادر علیها سلام گذشته است؟ هربار که دست بر سر پسرک خود کشیده است بغضی را فروخرده اند و آه از دل ِ سوخته کشیدهاند که حسـ ـ ـ ـین ... ! پیشانی بوسیده اند و جوشیده اند ... گلو دیده اند و نالیده اند ... چه کشیده است حضرت ِ مادر؟ چه برجان ِ جناب جداعلی علی صل الله علیه آمده ... هر نگاه که بر آقازاده ها انداخته اند ... با هر یا حســ ـ ـن و یا حســ ـین ... ناله ای را به سینه فروخوردهاند. کربلای ِ آقاجان جناب امیرالمومنین که از سال شصت و یک آغاز نشد ... کربلا با ولادت مولا آمد ... روضه نینوا در نجوای شبانه نخلستانها بود قبل از آنکه دیگران را خبر شود ...
فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ يَرَاكَ قَتِيلاً
از بس این جمله ثقیل است که طفیلان راه آن را کم پنداشته اند. برای نینوا به دنبال دلیل تفصیلی می گردند. الباقی عَرَض است و جوهر همین عبارت ِ کوتاه ... او خواست حسینش را کشته ببیند ... حالا چرا او خواست و تحلیل چرایی اش به فهم ما نمی رسد. فهم ما یعنی احاطه مخلوق بر خالق ... او خواست ... این فلسفه کامل است و نیاز به توجیه و تفصیل ندارد. این طومارها که از فلسفه قیام عاشورا و آثار اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و... می نویسند بضاعت متکلم است و بس
ان شاء خداوندگار بر این است که اسماعیل بماند و میش فرو رساند و حسین برود و با همه اهل خود به مصاف آید. چرا ...؟ ان شاء اوست.
آیا مولای ِ شهید ِ ما در پذیرش امر خداوند مجبور بود؟ اگر جبر حاکم بود ، چه تمایزی میان این مرگ و تمام مرگ های عالم بود؟ همه مجبور به بریدن از تعلقات خویشند. عبودیت حاصل نمی شود الا به میل و رغبت.
آقای ِ من
جمعه دویست و چهارم فرارسیده است و مقارن با آخر مهرماه نود و پنج به نخستین جمعه نویسی از پنجمین سال ِ قمری مراقبه رسیده ام. کلماتم می چکد اما نمی دانم چه میگویم. نمیدانم به کجا باید ختم کرد. نمی دانم حکایت خودم به کجا ختم می شود. راه سخت است ... صعب است ... مرد ِ این بار گران نیست دل مسکینم اما تن دادن به خسران ِ ابدی از چشیدن رنج گذرا صعب تر است. درک و باور این حقیقت که ما هستیم که هستیم و آینده نگری به عمر ِ ابد همه نتایج را متحول میکند ... تلخ ها را شیرین و شیرین ها را تلخ
جناب ِ حسین بن علی همه سعی خود را صرف کردند که کربلا برپا نشود! این از عجایب ماجراست ... می دانیم که می شود اما باید اهتمام کنیم به نشدن. تلاش به جای خویش اما نتیجه از آن ِ ما نیست. آنجا که به حر خطاب می شود بگذار به کوفه برویم ... پاسخ رد است ... بگذار به مدینه باز گردیم ... پاسخ رد است ... بگذار به راه ثالثی برویم ... پاسخ رد است ... آیا این تلاش برای نشدن مصیبت کربلا نبود؟ آن خطبه قراء پیش از نبرد ... آن آخرین موعظه به دشمن ِ لعین ... اینها تلاش برای نشدن نبود؟ حتما هست ... می دانیم که تلاش موثر واقع نمی شود اما باید جهد داشت! چه بسا همه این تلاش ها به ثمر می رسید ... مگر جناب ابراهیم نبود که همه تلاشش را برای ذبح کرد ... اما او حیات خواست ! در مقابل جناب ِ سیدالشهدا همه تلاشش را برای حیات کرد اما او شهادت می خواست ... این تضادها جمع نمی شود مگر باور اینکه فلسفه همه اقدامات یک مقدمه است ... «او میخواهد پس من میخواهم» ... اراده «من» در «اله» حل بشود آن وقت است که او می شود از آن ِ من.
الهی ...
الهی و ربی من لی غیرک !
من چه کسی را دارم جز تو؟ گویی آهسته آهسته همه می روند ... همه ... همه ... حتی آقاجان انگار شما هم می روید و یک «من» می ماند و یک «او» ... الهی ... الهی ...