| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

هفته ها، ماه ها، بلکه سال به سال می گذرد و من هر بار در آستانه نیمه شعبان به این سوال جدی می رسم که در سالروز میلاد شما چه باید کرد؟ رسم ادب چیست و حکم عقل کدام است؟ این آذین بستن ها، شادی و دست افشانی کردن ها، شربت و شیرینی پخش کردن ها، گل و گلاب به شهر بستن ها همه نیک ... همه خوب ... حتی عالی و قطعاً هر آنکه قدمی در این وادی برداشته سزاوار آفرین و مرحباست.

نه تنها در شادی ها ... حتی در عزا ... آنکه در کوچه و خیابان پرچم و سیاهی میزد و بانگ عزا بر میدارد تا آنجا که حقی از کسی تباه نکرده از شما ماجور است. بنده خرده ای به مناسک عامه ندارم. دم‌شان گرم و خدا قوتشان را بیشتر کند. هزار دیگ نذری به پای عزاداران جد شهید را خرده نمی گیرم. آنان که پختند، سهم خود ادا کردند. آنان که غرغر دارند که غذا به دست فقیر نمی رسد سهم خود ادا کنند، یا فقیر را به دیگ برسانند یا دیگ را به فقیر ...

پس همه اینها جای خود ... اما مولای من ؛ اینها تنزل عزا و تنزل شادی به کف خیابان است. اینها هبوط امری عرشی بر روی فرش تکیه ها و حسینیه ها و سفره های زنانه و مجالس مردانه است. این ها فرود هواپیماست. فرود مقدمه صعود است. هواپیما باید بنشیند که مسافر بگیرد و الا هواپیمایی که الی الابد به آسمان ماند بی مسافر خواهد بود اما ... اما ... اما... اگر هواپیما بنشیند و زمین گیر بماند هم خطاست. اگر کار در این نقطه متوقف بماند هم تهی دستی به بار خواهد آورد ...

مولای من سلام

آقاجان ِ من سلام

از جوان ِ عامی ِ عاصی ِ مبتلا به شما انتظار تبریک خواص نداشته باشید با مولا. حسام الدین عامی است اما به همین قانع نیست. شاید این تنها تفاوت اسباب نجات باشد. بنده خوب نیستم اما میدانم که خوب نیستم و میدانم که خوب آنی است که بیش از این است. میدانم که رسم ادب در نیمه شعبان بیش از این است اما چیست؟ ندانم ...

رنج آن است که راه‌یافتگان به محضرتان، آدرس را به روشنی و دقت بیان کرده اند اما از بس ساده انگاشتیم به باورمان ننشسته است. گفتند آنچه میدانی عمل کن به آنچه نمیدانی خواهی رسید. فکر کردیم میخواستند از سرشان باز کنند و جوابی از سر بی حوصلگی دادند. مگر می شود عالم ربانی لفاظی کند؟ هرچه در این وادی به شما نزدیکتر شوند، به مقام وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوی نزدیکترند. می گویند نسخه نماز اول وقت است فکر میکنیم که اینها که چیزی نیست حتما باید وردی در کنجی میان شمع و دودی یا در دل بیابانی باشد ... ای آقا... آنکه در خیابان تهران به شما برسد شرط است والا بیابان که جز شما کسی برای رسیدن ندارد!

آقای من ...

این ها را نوشتم که ادب را به جمعهء تقویمی سنجاق کنم و رد پایی در یکصد و هشتاد و دومین مراقبه هفتگی، مقارن با سی و یکم اردیبهشت نود و پنج و سیزدهم شعبان بر جای نهم والا نه از خدا پنهان است و نه از شما که این روزها زیرلبم به گفتن با شما می گذرد. از بس با خودم حرف زده ام که دریافته ام در ته «خود»م هم یک «دیگر»ی نهفته که آن دیگری به نسبت «خدا» ، دیگری نیست ...

پدرجان ... اگر آنی برسد که بگویند مولای تو را با تو کاری نیست دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده. پاک باخته‌ام. شاید باشند کسانی که بسیار بهره از دنیا برده اند و شما را نیز هم. اما من باخته ام و به شما مانده ام خواهد شما مو باشید و خواه صراط ... ما به یک «شما» آویخته ایم و بس

 

 تلگرام

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 23:25 | 

مانند گلوی چرکین شده ای که حتی اگر شهد هم بنوشد آخرش با سوز از حلقوم می گذرد؛ دنیایم چرک کرده. حتی لذایذ و شیرینی هایش نیز با سوز پایین می رود. غصه ای در دلم دارم که ژن قالب دارد و بر هر قصه تلخ و شیرینی مستولی است.

مولای من ...

سلام آقا ...

پس چون بر این احوال می رسم با خود میگویم، به راستی حضرت بانو ؛  مادر جان چه احوال داشتند؟ بر ایشان که نه جگر سوخته جناب مجتبی مستور بود و نه قامت تشنه به خون فتاده جناب اباعبدالله. دست بر گیسوی دختر اگر می کشید، سپدی غصه را زیر دستانشان مرور می فرموند و نگاه به حضرت آقایمان ، جد اعلی چون می‌انداخت غربت بی بدیل علی را تماشا می کرد ...

به راستی آیا در همه عمر ، فاطمه یکبار ... فقط یکبار از ته دل خندیده است؟

پاسخ را نمی دانم ...

حضرت جان

این شب که مقارن است با بیست و چهارم اردیبهشت نود و چهار و یکصد و هشتاد و یکمین جمعه از مشق‌های هفتگی سخنم کوتاه است از بس که ماجرای دنیایم بلند است. آشوب کسب و ماتم کسالت. چون هاجر، هروله کنان میان دکان و بیمارستان. از رنج بیماری جدا می شوم در همهمه کسب و کار گم می روم. از کار جدا می‌آیم نوبت درمان و بیمارستان است.

چه می شود کرد؟ «او» اینگونه نوشته ... شاید صراط المستقیم ما همین باشد. سلوک من با آنچه در کتابهای اهل سلوک خوانده ام هیچ سازگاری ندارد. نه صبح تا شبم به کنج حجره و نه فرصت دخیل بستن به خانه استاد. نه شبهایم به دیر و خلوت می گذرد نه روزهایم به کنج عزلت. میلم به دنیا نیست و میلش به من است. کارم به کس نیست و کار هزار کس به من افتاده ... چه بدانم غایت ماجرا را و چه توشه بردارم جز آنکه بگویم هرچه هست حاصل میل اوست پس «رضا» ...

آه آقا ... دلم برای قصر جناب ِ رضا تنگ آمده است. مشهد لطف فرمایید ...

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 23:10 |