| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

این منم

من

آن زخم ِ بی مرهمی هستم که همه ناکامی ها و نداشته هایم را عصر هر جمعه، عصاره میگیرم در این یک جمله:

سلام آقا ...

سلام یعنی ، سرت سلامت اگر چه سلامت نیستم

حالت خوب که خوب نیستم !

قلمم اگر در این پایانی ترین روز بهمن و یکصد و شصت و نهمین جمعه از مراقبه جمعه گستاخ است به کرم عفو کنید که میان ِ همه محبان ِ خوب ِ شما، این ناخوب قابل اغماض است.

آقاجانم

ببخشید اگر من از آن سالکان سوپرمن نیستم! از آنهایی که چون زندگی شان را میخوانی، از پدر و مادری اهل تقوا و ورع و عارف مسلک زاده شده اند. از کودکی به تحصیل علوم دینی پرداختند. از ابتدا به الفبای عرفان خویشتن را ساخته اند و به سلاله پاک عصمت اتصال داشته اند و... یا بالاتر از آن، آنان که چون زاده شده اند مادرشان خون ندیده است و چون شیر خورده اند بی وضو نخوردند و چون مادرشان به ایشان باردار بوده نامحرم ندیده و حتی به وقت مجامعت پدر مشغول مراقبه بوده و یا پیشتر صیحه ای از آسمان بشارت داده که فرزندی چنان و چنین می آید و آمد و رسید و...

نه جان ِ من

من حسام الدین ِ بی هیچ خرق عادتی هستم!

سر سفره کارمندی بزرگ شده ام. در خانه ما نماز و روزه بوده است اما نه آنچنانی که کتاب ها از آن بنویسند ... آباء و اجدادم هرچه کرده اند از ثمرات آن بهره مندند و در مکتبی بزرگ شده‌ام که هرکس بهره مند از «اعمال» خود است و نه «اجداد» خود. تشرف به سلاله عصمت و تاج سیادت هم فردای قیامت عیان می شود که چه کس داشته و چه کس نداشته. والا عموی جنابعالی هم زاده معصوم و برادر معصوم و عموی معصوم بود اما جعفر کذابش خواندند! سلمان غریبه ای در حجاز بود و منا اهل البیت شد!

ما هیچ کجا نشنیدیم که گویند سلمان در خانواده ای چنان زاییده شد و ابوذر از کودکی مکاشفات داشت و عمار را مادرش با وضو شیر داد و مالک را صیحه ای آسمانی نوید ولادت داد و... اما این روزها هرچه از اهل عرفان میخوانیم انگار جدابافته نازل شده اند

نه بزرگوار ...

من عامی ام

دوستت دارم اما عامی ام

از شما محبوب تر در زندگی ام ندارم اما عامی ام

عامی یعنی کسی که گاهی خسته می شود ... گاهی شکایت دارد! گاهی حوصله اش از انتظار سر می رود. گاهی حتی نوشته های قبلی خودش را هم نمی فهمد. گاهی منقبض است. گاهی ناکامی دنیا به کامش تلخی می کند. گاهی قنوتش یک صلوات ساده است آنهم به زور! گاهی یک صفحه کتاب هم از حلق عقلش پایین نمی رود. گاهی میل صحبت با احدی را ندارد ...

دروغ چرا آقا ... امروزها ، آن روزی نیست که آرزویش را می کشیدم. در مشق رضا دستم بارها خط می خورد. اما بشارت میدهم که اگر حسام الدین ِ لنگ را تا آستان خود برسانید، چراغ امیدی را برای آیندگان برافروخته اید. که این عامی اگر به حرم آن جناب مشرف آید، همگان را شوق آمدن پدید آید که آن مولایی که فلانی را راه داده است، دیگران را نیز راه خواهد داد. من در احوال راهیافتگان که میخوانم دائم این در سرم می جوشد که ما کجا و ایشان کجا ... من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

نخل را کوتاه کنید ... دست ما همین است !

این روزها، متوصلم به حضرت عمو ... عرض میدارم آن کس که می تواند غم از حسین بزداید، کدام غم است که نتواند بزداید ... «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین» 

 

تلگــــرام 

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه سی ام بهمن ۱۳۹۴ساعت 20:43 | 

مولای من سلام ...

با خود می اندیشیدم که ما در نشئه طبیعت مستقر هستیم. تعقل و تفکرمان در جهان پیرامون مقید است به همین ابزار و ادوات طبیعی. چشمی که به واسطه نور می بینید و گوشی که به سبب ارتعاشات هوا می شنود و انگشتانی که به اصطکاک با اشیاء لمس می کند و طعم و عطری که به زبان و مشام می رسد و... جمله می شوند اداراک ما از جهان و عقل در آمیزش این ادراکات است که به جهیدن در جهان اشتغال دارد.

حالا در همین جهان طبیعت، اگر بندهء مستقر در همین عالم بخواهم جزئی دیگر از طبیعت را برای مخاطب خود شرح دهم مجبورم برای آن «اسم» تعیین کنم. در واقع اسم ابزار اشاره عقل است به یک معنا. مثل عرض کنم درخت. حالا این دال ، را ، خ ، تا ؛ چه نسبتی به آن حقیقت بیرونی دارد!؟

هیچ!

هزار بار اگر این الفاظ تکرار شود، چه اثری در معنا بخشی برای مخاطب دارد؟

هیچ!

ناگزیر باید شرح دهم. بگویم منظور من موجودی نامی و رشد کننده است که ریشه درخاک دارد و تنه آن به ریشه استوار است و از قطور به نازک توزیع می شود آنگونه که نازک ترین بخش آن را می گویند شاخه و بر هر شاخه برگ های سبزی می روید که اسباب فتوسنتز است و نور خورشید را انرژی حیات بخش خود می نماید و....

از این شرح چه حاصل اگر اجزاء به کار رفته در آن را مخاطب درک نکرده باشد؟ برای کسی که فهمی از «ریشه»، «ساقه»، «شاخه»، «خورشید»، «برگ» و... ندارد با هزاران جلد شرح و بسط نمی شود حتی یک «درخت» را شرح نمود.

آقاجانم ...

جان ِ جانم ...

این که یک درخت است!

ما چه سهمی داریم از ادراک حقیقت قرآن!؟

آن معنای راستین پس پرده غیب چه بوده است که تبدیل شده است به «را ، حا ، میم ، الف ، نون»؟ این یک عبارت «رحمان» و همچنین «رحیم» چه معنایی در پس پرده داشته است که به لفظ بدل شده است به این کلمه؟

گویی خداوند فرموده است «انا الله». من خدای شما هستم. پرسیدیم کدام خدا و فرموده «رحمان و رحیم» و باز هم ما نفهمیده ایم و تمام قرآن را در شرح «بسم الله الرحمن الرحیم» تنزیل فرموده. یعنی یک حقیقت عرشی را به عقل طبیعت آلوده ما تنزل مرتبه داده است اما همچنان ما هیچ ... ما نگاه ...

حضرت بابا

آنکس که طعمی از حقیقت «لااله الاالله» را شهود نکرده باشد. یعنی لااقل برگ و ریشه و ساقه و شاخه را نچشیده باشد، حتی اگر روزی هزارهزار بار ذکر بگوید، چه سهمی از معنا خواهد داشت؟ در مقابل آن کس که معنا را شهود کرده باشد، هرچه بگوید لااله الاالله است. چه بگوید درخت، چه بگود سلام، چه بگوید کار، چه بگوید همسر، چه بگوید سرمایه، چه بگوید کارگر ... هرچه بگوید همین لااله الاالله است

کافی است، هرکس در خلوت خود این آزمون را تکرار کند که در عالمی خیالی، درخت را برای کسی که هیچ شهودی از درخت و اجزاء آن ندارد شرح دهد. ببیند به واسطه شرح و لفظ چه حد از حقیقت را توانسته است منتقل نماید، آنگاه درک خود از حقیقت عالم وجود را قیاس نماید تا ببیند این آیات، این الفاظ، این خشت و گل کعبه، این سمت و سوی قبله و... همه عبارت و دلالتی است تا آدمی به شهود برسد.

مولای من

ما را بچشان که زبان ها همه پرحرفند و دستها همه تهی ... آن متاعی که ما مشتری آنیم جز در بساط شما نیست

 

telegram.me/jomenevisi

لینک مستقیم مطلب | نوشته شده در  جمعه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۴ساعت 23:2 |